مدتیه که نه میتونم بخونم نه بنویسم و نه مثل ادم بخوابم.شبا خیلی با خودم کلنجار میرم اما بی فایده س همش افکار مزاحم، چیزایی که طول روز هم دست از سرم برنمیدارن.الان که دارم مینویسم میزم روبروی آینه س و طبق عادت هرچند دقیقه خودم رو تماشا میکنم.

هفته ی گذشته و هفته ی قبل ترش،طولانی ترین زمان استفاده مکرر در عمر این لپ تاپ محسوب میشن،گودال چشمام هم به همین دلیل عمیق تر شده.

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد ادمای گذشته میکنم.خیلی کار برای انجام دادن دارم اما مغزم میگه هی تو!بیا باهم یه کاری بکنیم که حالتو خراب میکنه و منم انگار که از خدام باشه میرم و یه بسته ذرت بو داده برمیدارم و با مغزم میشینیم روی کاناپه و فیلم بدبختی هام در این چند سال رو نگاه میکنیم.تازه وقتی کارش با من تموم میشه و میره گاهی پیام میفرسته که هی راستی!اون تیکه فیلم رو یادته؟لعنتی عجب گندی زدی!.

کتابایی که دست میگیرم تا بخونم طلسم شدن و با خونده شدن 30 40 صفحه برمیگردن به سرجای قبلیشون.

شما چیکار میکنید؟بهم بگید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها