اون

ماسک شبی که خوشم میومد از بافتش رو خریدم دیروز ظهر پست اورد در خونه،دیشب یه مقدارش رو زدم به صورتم و دراز کشیدم که بخوابم شاید باورتون نشه اما تا ساعتای 3 خوابم نبرد و هی وول خوردم توی پتوم تا اخرش تسلیم شدم و بلند شدم رفتم توی اشپزخونه صورتم شستم،ماسک چسبناکی بود یکم از لپم گرفت روی بالشت،نمیدونم چرا ماسکِ بیخوابم کرد و مدام فکرای عجیب غریب از توی سرم رد میشد فکر حرفایی که ا.م بهم زده بود،توی اتاق بغلی مامانم راحت خوابیده بود و ماسک هم روی صورتش.

وقتی صورتم شستم کم کم خوابم برد،خواب دیدم که روی هوام توی خونه روی هوام و اینگاری پرواز میکردم اختیاری از خودم نداشتم و توی خواب پیش خودم گفتم فکر کنم مُردی دیدی هی میگفتی کاش بمیرم کاش تموم شه زندگی؟دیدی تموم شد حالا یه روحی،سردرگم بودم و اینگار یه چیزایی منو اینور و اونور میکشیدن.
فکر کنم تا خوده صبح همین خوابو دیدم بس که کش دار و طولانی به نظر میومد،یه ماسک کوفتی منو از خواب و هنرستان و همه چی انداخت.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها