سلام اتفاقایی که این چند روز افتاده یکم عجیب غریبه و من نمیدونم از کجا باید شروع کنم یه سریا رو سانسور میکنم،میدونین چی حرص دراره؟هرکس و ناکسی صفحه ت رو بخونه جز اونی که باید،یا اگر میخونه به روی خودشم نمیاره باید یه فکری بکنم واسه این قسمت از چیزایی که حرصم میدن.
دیروز عصر با ف.ح و م.ش رفتیم بیرون،قبل اینکه م.ش بیاد با ف.ح تا نزدیکای مدرسه ی بچه های معلول ذهنی راه رفتیم‌ :| واقعا معلول ذهنی ماییم یا اون بیچاره ها D:
راهمون سمت سینما کج کردیم اونجا به ح.ی به اصرار ف.ح زنگ زدم،فکر کنم این تماس باعث شد ف.ح خیلی بهم بریزه و ناراحت بشه،تف به پسرا یا شایدم تف به اکثر پسرا.
پیاده رفتیم نمایشگاه و م.ش کتاب خرید،من "گتسبی بزرگ"رو گرفتم.
از اونجا باز پیاده رفتیم سمت سینما،یکی از دوستای م.ش یا بهتره بگم اصلا دوستش نبود شاید یه آشنا معمولی،به قصد ملاقات اونجا منتظرمون بود،یکم صحبت کردیم،من توی اینطور فضاها کلی معذبم و تحت فشار،وقتی از شخصیت طرف مقابل اطلاعات کافی نداری نمیدونی اصلا باید چی بگی اونم در صورتی که حتی طرف رو ندیدی و دفعه اوله.هنوز گیجم و نمیدونم دقیقا چه اتفاقایی افتاد،یه رز آبی و "بلندای بادگیر" در ازای دوتا کتاب کم قطر!بعضی پسرا رو درک نمیکنم و اصلا اینگار با موجودات ناشناخته ای رو به رو باشم خودمو میبازم.نمیخوام چیز زیادی در موردش بنویسم.از اون طرف مستقیم رفتیم یه جایی ف.ح آش خورد و من شولی!بعدم راهی شدیم سمت خونه.اینکه چند قدم راه رفتیم و چقد خسته شدم مهم نیست مهم اینه که امروز صبح با وجود خستگی دیروزم ساعت هفت صبح پاشدم.واشنا دلتنگی رو از تمام کسایی که صدات میزنن دور کن.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها