کلی اتفاق افتاد که دلم نیومد ننویسمشون،عروسی م.ع هم تموم شد(24 م) و به چشم همزدنی گذشت،نه آرایشگاه رفتم نه زیاد وقت گذاشتم روی آرایشم،راستش خیلی بی حوصله بودم حتی چندبار به سرم زد که نرم مراسم و بگم مشکل پیش اومد‌.اما کم کم بهتر شدم و اماده شدم و رفتم،قشنگ شده بود =) کاش زندگی مشترکش هم مثل چهره ش قشنگ باشه و خوشبختی حس کنه.

آخرای شب پیام های باب به ف.ح رو خوندم،غمم گرفت،عکس پارتنرش رو واسش سند کرده بود،یادم رفت بگم فلانی!گفتم باب!ببخشید.

ف.ح لحظه شماری میکنه که سال جدید بیاد و به اکسش پیام بده و تبریک بگه.

من لحظه شماری هیچی رو نمیکنم هیچی.نمیدونم کیا این نوشته هارو میخونن با این همه بی نظمیه توی جملات،دلتنگ فلانی هستم اما بی فایده ست و سعی دارم خودمو قانع کنم و یاد اون جملات خودم بیوفتم که حتی واسه خریدن هندونه هم باید تامل کرد و فکر کرد،من برای علاقه مند شدن نسبت به ادما اگر قدر خریدن هندونه تمرکز میکردم حداقل ادم انتخاب شده تو سفید از کار در میومد اما مزه داشت D:

باید تصور کنم که تو یه خیارمشدیه گرمی که من نسبت بهت حساسیت دارم و باید هرچه سریع تر میلم رو نسبت بهت با هرچیزی غیر تو از بین ببرم.

عصر رفتم بیرون به خاطر جوجه رنگی،واقعا نمیتونم راجبش چیزی بگم دارم سعی میکنم تحت تاثیرش قرار نگیرم،خودشم میفهمه شاید،نمیدونم.فقط دوست دارم یادم بمونه که باب چطور یه سال از عمرم رو اینطوری تباه کرد و رفت،ببخشید باب نه فلانی.من صبورم من صبورم اونقدر صبور که ایوب هرازگاهی میاد به خوابم میگه خسته نشدی؟.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها