Orbit



فکر کنین خیلی اتفاقی بدون قصد قبلی

کتاب بخرین،کتاب"کاش کسی جایی منتظرم باشد"رفته بودم ملاقات مادر بزرگم که از نمایشگاه کتاب بیمارستان خریدم.

"جنس ضعیف"به نیت هدیه دادن به ف.ح گرفتم که خب فکر کنم دیگه قرار نیست هدیه ش کنم.
"خودت را به فنا نده"خیلی اتفاقی بابا خواست از دیجی کالا تلفنش رو بخره و من یهویی توی لیست کتابا دیدمش و اضافه کردمش به سبد خرید.
حس خوبی دارم،این کتابا رو توی بازه زمانی مختلف خریدم و امروز حوصلم گذاشت و اومدم و نوشتم.
دوست دارم اکتیو تر باشم تلاشم رو میکنم،باید یه برنامه بریزم و مشخص کنم که کی میتونم کتاب خوندن استارت بزنم.
دیشب تولد ع.پ بهش تبریک گفتم :) چه زود بزرگ شدیما.
تابستون نزدیکه چه برنامه ای براش دارید؟بیاید باهم حرف بزنیم.

اینقده از پستای اخیرم زدم که نمیدونم ایا میشه جبرانشون کرد یا نه از قرارام و حرفام با ا.م و اتفاقایی که افتاده و بیدار شدن از خواب غفلت،از ف.ح خیلی دلخورم خیلی خیلی خیلی،وقتی به کاراش فکر کردم غمم گرفت دلم شکست،من اشتباه های زیادی توی انتخاب دوست کردم.یه چندتا کتاب خریدم بعدا براتون میگم.

نمیخوام بگم چیشده و چرا دارم این حرفارو میزنم،دیدین امسال هم نتونستم برم نمایشگاه کتاب تهران؟،دنبال کارم،نمیخوام بشینم تو خونه و الکی الکی وقتم تلف شه،فلانی منو ندید و حتی دوستمم نخواست به خاطر منم که شده و احترام به من و ارزش هام ارتباطش رو به کلی با فلانی قطع کنه.

تبدیل شدم به یه ادم عجیب تر از قبل اما خودمو دوست دارم،من همینم که هست،فلانی؟دلت برام تنگ نشده و نمیشه و من اینارو میدونم،اما بدون خیلی بدی کردی به من این نادیده گرفتنه حقیقتا ادم رو میکشه،نکشتی منو ولی خودت میدونی چقدر از احساساتم حرومت شد.

این قطع رابطه منو عذاب داد عذاب واقعی.

میبینید چقدر چیدم از حرفام؟برام دعا کنید.


اینکه ندونی دنبال چی هستی و چی میخوای حقیقتا خیلی ترسناکه،شازده کوچولو رو خیلی وقت پیش چندبار خونده بودم و بلاخره فرصت اینکه ببینمش پیدا شد،نشستم پای انیمیشن.
اون تیکه ای که خلبان رو بردن بیمارستان،با دیدن استوری های اینستاگرام ف.ح و اسکرین شات چتش با فلانی همزمان شد.
دلم یهو ریخت و چیزی که از چشام میومد پایین شبیه اشک بود ولی میشست و میبرد و پهن میکرد اندوه جدید رو.
اونقده مثال جورواجور زدم واسه ی خودم تا راحت تر فراموشت کنم،فراموش کردن تو یه طورایی برابره با فراموش کردن چند سال بچگی،من اینجا مث یه بچه ی کوچولویی ام که تو مهمونی چارزانو زده کنار خانواده ش و منتظره براش شیرینی بیارن.
اون شیرینیه میتونه تو یا هرکس و هرچیز دیگه ای باشه.

واشنای عزیز لطفا زودتر شیرینی منو بده ممنون.

سرم گذاشتم روی بالشت اشکم اومد پایین دلم خواست میتونستم و میشد به ژینو پیام بدم و بگم امشب واقعا از ته دل برای اولین بار احساس دلتنگی شدیدی نسبت بهت کردم،اونقدر که اشکم ریخت بعد اون تابستون لعنتی امشب اولین بار بود که بغض کردم بابت اینکه دیگه دوست نیستیم و ازت بدم میاد.

واقعا چی میشه که این میشه؟دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا خیلی چیزا هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر اشک دلشون میخواد بریزن پایین از چشام،بچه شدم میبینین؟.من خیلی چیزا از دست دادم که هنوز حتی قول جایگزین شون هم کسی بهم نداده.


اون

ماسک شبی که خوشم میومد از بافتش رو خریدم دیروز ظهر پست اورد در خونه،دیشب یه مقدارش رو زدم به صورتم و دراز کشیدم که بخوابم شاید باورتون نشه اما تا ساعتای 3 خوابم نبرد و هی وول خوردم توی پتوم تا اخرش تسلیم شدم و بلند شدم رفتم توی اشپزخونه صورتم شستم،ماسک چسبناکی بود یکم از لپم گرفت روی بالشت،نمیدونم چرا ماسکِ بیخوابم کرد و مدام فکرای عجیب غریب از توی سرم رد میشد فکر حرفایی که ا.م بهم زده بود،توی اتاق بغلی مامانم راحت خوابیده بود و ماسک هم روی صورتش.

وقتی صورتم شستم کم کم خوابم برد،خواب دیدم که روی هوام توی خونه روی هوام و اینگاری پرواز میکردم اختیاری از خودم نداشتم و توی خواب پیش خودم گفتم فکر کنم مُردی دیدی هی میگفتی کاش بمیرم کاش تموم شه زندگی؟دیدی تموم شد حالا یه روحی،سردرگم بودم و اینگار یه چیزایی منو اینور و اونور میکشیدن.
فکر کنم تا خوده صبح همین خوابو دیدم بس که کش دار و طولانی به نظر میومد،یه ماسک کوفتی منو از خواب و هنرستان و همه چی انداخت.

بدتون نمیومده از زندگی؟شما چقده قوی این!من خودمم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم اصلا چمه چی میخوام چرا اینطوری ام میخواین بگم مثلا توی یه روزم چیکار میکنم؟کاش حوصله داشتم واستون الگوریتمشو میکشیدم.
اگر روز تعطیل باشه که یا خیلی میخوابم یا نمیذارن خیلی بخوابم و خب کل روز رو یا روی مبل دو نفره میشینم و میخوابم و تلفن به دست چت میکنم و وول میخورم توی اپلیکیشن ها و غر میزنم و اگرم حالم خوب باشه شاید یه غذایی هم درست کنم این روزا به علت کاروبارای هنرستان به جز کتابای درسی دست به هیچ کتابی نگرفتم درس نمیخونم خستم فشارش رومه ولی نمیخونم شاید مثلا یه نگاه گذرا روی کتاب بندازم که مغزم دست از سرم برداره عذاب وجدانم کم شه،اگر بشه و بتونم میرم بیرون یا خیلی راه میرم یا خیلی خسته میشم یا هرچی بیرون که میرم بهترم ولی باز که برمیگردم همون احساسای قبلی رو دارم،نه میخوام برم تو رابطه نه نمیخوام برم تو رابطه چه مرگمه؟؟؟چمه اخه چمه این ادا اصولا واسه چیه من؟من چه مرگته خب عوضی نباش داری زندگیتو با دست خودت تباه میکنی به واشنا قسم داره حالم ازت بهم میخوره من،من من من دست بکش از کارای اینطوریت دست بکش دختر خوب اره دست بکش.
من هنوز به دعا اعتقاد دارم،دعا میکنم حال دلم خوب باشه و حال دلت خوب باشه دیروز به ف.ح گفتم اگر یه روز تونستی واسه اکست ارزوی خوشبختی کنی اونم از ته دل یعنی بخشیدیش و کینه ای تو دلت نیست،دارم واست ارزوی حال خوب میکنم نمیبینی؟کاش میدیدی کاش میگفتی که دیدی کاش اون دهن بی صاحاب مونده رو باز میکردی اخه چرا اینقد با من سگی تا کردی،میدونم تقصیر خودمه اگر صدبارم بگم ببخشید کمه هم به تو هم به خودم کاش خودم میتونستم خودمو ببخشم چرا من اینقد بچم چرا.
بهم کتاب معرفی کنید راجب خودشناسی و . هرچیزی که توی این اوضاع بدردم بخوره.

سلام وقت بخیر امروز باهم همراه هستیم تا به شما اموزش بدیم که اگر باد لنز طبی شمارو با خودش برد چیکار کنید!
در مرحله ی اول خیلی سریع سعی کنید دست تون رو از هرنوع الودگی پاک کنید اگر مایع لنز نزدیک تون بود با اون انگشتاتون رو تمیز کنید اگر نبود با اب کافیه!
سپس به خاک اطراف تون دقت کنید و نوع خاک رو تشخیص بدید،بعد کافیه چند مشت از خاک رو بردارید و بریزید رو سرتون که اینقدر بدبخت و بی شانسید لنزتون باد برده.

میدونی دلتنگ چیم غیر از تو؟دلتنگ دوران قبل از تو،چیکار کردی با من؟.


هی میخواستم بیام و اونچه این مدت به حالم گذشته رو بنویسم دست و دلم نمیرفت.
دلتنگی کجاس؟پیش من.
میخوام کوتاه بنویسم کوتاه و مختصر،اما همونم نمیتونم.
 م.آ و ا.م،"متری شیش و نیم" و "چهار انگشت".
تعطیلات تموم شد و تباه.
دروغ اول اپریل چیه؟چی میشد به بهونه ی همون میومدی بگی دوسم داری و مسخرم کنی.

اولین کتابی که امسال خوندم یا بهتره بگم امسال تمومش کردم "

کجا ممکن است پیدایش کنم"بود،عکس رو زمانی گرفتم که خیلی سردم بود و اون گل رو جوجه رنگی بهم داد،شاید بعدا بیشتر راجبش حرف زدم اما الان نه.کتاب مجموعه داستان بود(پنج داستان)و من سه تا از داستان هارو پارسال خونده بود و دیروز هم یکی و امروز هم یکی دیگه،و کتاب همین حالا تموم شد.

قلم موراکامی برام آشنا و در عین حال ناشناخته و عجیب غریبه،همونطور که داری میخونی کلی به فکر فرو میری و عمیقا توی داستان غرق میشی و شاید خودت به یکی از شخصیت ها تبدیل میشی،پایان هیچ کدوم از داستان ها زیاد مشخص نبود و ابهام توشون موج میزد.
برای امسال برنامه ی خاصی ندارم جز اینکه از هنرستان خلاص شم،فکر میکنید امسال بتونید بیشتر از قبل کتاب بخونید؟من که فکر نمیکنم بتونم.

اومدم پنل و یهو ترس برم داشت،میخواستم پست قبلی رو ادیت کنم،حواسم نبود که تایم انتشارش رو واسه ساعت صفر امروز گذاشته بودم،امروز به خیلی چیزا فکر کردم،به اینکه کاش پستهایی که مربوط به کتابها میشد با اتفاقای چرت و پرتی که واسم افتاده و نوشتم قاطی نمیشدن.اما بعد یادم اومد هدف من از نوشتن توی این صفحه معرفی کتاب نیست،من قادر نیستم به خوبی اینکارو انجام بدم.
این هفته برای ن.ف پارت های یه سریال مزخرف ترکی رو جمع میکردم و فکر کنم وقت فردا رو هم بگیره.
دیروز و امروز مقداری از کتاب"کجا ممکن است پیدایش کنم"رو خوندم‌.
یک قسمت دیروز و دو قسمت امروز،دو قسمت باقی مونده که فکر نمیکنم امسال بتونم تمومش کنم،خیلی دوستداشتم امسال تمومش میکردم.
احتمالا مسافرت مون با تاخیر درست حسابی ای رو به رو بشه،وقتی میری مسافرت خونه ی مردم یه روزی میاد که اونا میان مسافرت خونه ی تو‌.
من افتضاح تر از همیشه مینویسم و نگاه های مهربون شما قلبمو عمیقا مفرح میکنه،آرزوی من برای شما و خودم جهت شروع سال پیش رو اینه که فکرای بیخود نکنیم و فکرای بیخود نکنیم و فکرای بیخود نکنیم.

سالی که گذشت چی خوندم :

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم

بریدا

زن در ریگ روان

مکتوب

وقتی نیچه گریست

گریز دلپذیر

ساحره ی پورتوبلو

مردی به نام اوه

دومین مکتوب

رویا در نیمه شب تابستان

پدران فرزندان نوه ها

جاناتان مرغ دریایی

زهیر

همه ی ما باید فمنیست باشیم

مانیفست یک فمنیست

ملت عشق

پیرمرد و دریا

قلعه حیوانات

آیین دوست یابی

غرور و تعصب

وقتی داشتم اسم هارو جمع اوری میکردم و مینوشتم از هر اسم که میگذشتم اینگار در اون کتاب باز میشد و من میرفتم داخلش.نسبت به سال قبل پیشرفت چشم گیری داشتم.دوست داشتم این لیست خیلی بلندتر باشه اما نشد با توجه به اینکه دی و بهمن اصلا دست به کتاب نشدم،شهریور ماه پر مطالعه ی من بود 6 تا از کتابای داخل آرشیو مربوط به این ماه هستن.

اینکه تونسته باشم حتی شده یکم کسی رو نسبت به مطالعه علاقه مند کنم کلی منو شاد میکنه.

به امید لیست بلند تر از این =)


کلی اتفاق افتاد که دلم نیومد ننویسمشون،عروسی م.ع هم تموم شد(24 م) و به چشم همزدنی گذشت،نه آرایشگاه رفتم نه زیاد وقت گذاشتم روی آرایشم،راستش خیلی بی حوصله بودم حتی چندبار به سرم زد که نرم مراسم و بگم مشکل پیش اومد‌.اما کم کم بهتر شدم و اماده شدم و رفتم،قشنگ شده بود =) کاش زندگی مشترکش هم مثل چهره ش قشنگ باشه و خوشبختی حس کنه.

آخرای شب پیام های باب به ف.ح رو خوندم،غمم گرفت،عکس پارتنرش رو واسش سند کرده بود،یادم رفت بگم فلانی!گفتم باب!ببخشید.

ف.ح لحظه شماری میکنه که سال جدید بیاد و به اکسش پیام بده و تبریک بگه.

من لحظه شماری هیچی رو نمیکنم هیچی.نمیدونم کیا این نوشته هارو میخونن با این همه بی نظمیه توی جملات،دلتنگ فلانی هستم اما بی فایده ست و سعی دارم خودمو قانع کنم و یاد اون جملات خودم بیوفتم که حتی واسه خریدن هندونه هم باید تامل کرد و فکر کرد،من برای علاقه مند شدن نسبت به ادما اگر قدر خریدن هندونه تمرکز میکردم حداقل ادم انتخاب شده تو سفید از کار در میومد اما مزه داشت D:

باید تصور کنم که تو یه خیارمشدیه گرمی که من نسبت بهت حساسیت دارم و باید هرچه سریع تر میلم رو نسبت بهت با هرچیزی غیر تو از بین ببرم.

عصر رفتم بیرون به خاطر جوجه رنگی،واقعا نمیتونم راجبش چیزی بگم دارم سعی میکنم تحت تاثیرش قرار نگیرم،خودشم میفهمه شاید،نمیدونم.فقط دوست دارم یادم بمونه که باب چطور یه سال از عمرم رو اینطوری تباه کرد و رفت،ببخشید باب نه فلانی.من صبورم من صبورم اونقدر صبور که ایوب هرازگاهی میاد به خوابم میگه خسته نشدی؟.


سلام در حالی که از کیبرد مزخرف لپ تاپم به تنگ اومدم و خیلی خسته ی تمیز کردن انباریه اتاق نامم هستم،تایپ میکنم و به این فکر میکنم چیشد که اول پستای اخیرم نوشتم سلام.

نسبت به سال پیش این موقع ها خیلی عوض شدم.

الان که تایپ میکنم دور و برم جم و جور و تمیزه و کتابای درسی رو سروسامون دادم،جزوه ها و برگه های امتحانی که این سه سال نگه داشتم بین کتاب مختص خودشون گذاشتم و دلم آروم گرفت از خودم.

تقریبا یکی دو روز دیگه عروسی م.ع،کاش بتونه خوب زندگی کنه و لذت ببره،بتونه زندگیشو مدیریت کنه.

اگر فکر میکنین من دارم جدیدا پست هامو با جزئیات مینویسم باید بهتون بگم جزئیات از نظر من اینه که بگم لباسی که واسه ی عروسی اماده کردم چه شکلیه و مدل مویی که قراره بزنم چیه،چه هدیه ای قراره ببرم و عروسیشون کجاس؟.

عجیب غریب تر شدم نه؟.

دوست م.ش یا بهتره بگم جوجه رنگی تایم این روزامو پر کرده.ناتوانم از شناختش و حق میدم به خودم چون زمان زیادی از اشنایی باهاش نمیگذره.

فکر نکنم بتونم قبل تموم شدن امسال زیاد چیزی براتون بنویسم درگیر کار و زندگیم فقط برنامم اینه که یه پست بذارم از اسم تموم کتابایی که از 97 تا 98 خوندم تا بعدا خوب بفهمم اوضاع چطور بوده.

هنوزم گاهی"فلانی"مغزم پر میکنه و غرق میشم.

میخوام یه عکس واستون اپلود کنم ببینیدش.

ایناهاش

تخصصیا(کل کتابای تخصصیه این سه سال هستن(10 و 11 و 12))،امسال(کتابای عمومی امسالم هستن که باید خرداد امتحان شون بدم و هنوز بعضی شون تموم نشده)،10 و 11 (کتابای عمومی کلاس 10 و 11 هستن)،کل(کل دیگه معلومه کل کتابا،هنوز منابع به صورت رسمی اعلام نشده احتمالا کلی از این کتابا حذف میشن).

فکر کنین اگر من همه ی این کتابارو عین ادم دقیق بخونم چی میشه؟.


دیشب همین موقع ها بود که "غرور و تعصب"رو شروع کردم،اطلاعات زیادی راجب این کتاب نداشتم و ندارم این مدت خیلی همه چی بهم ریخته تر از قبل شده به شکلی که وقت نکردم بیام بنویسم که کتاب رو خوندم و تموم شد،ولی حس میکنم خیلی از حجم کتاب کم کرده بودن!توی مهمونی خوندمش کتاب ملایمی بود.کتاب خوندن توی اون فضای مزخرف بهترین کار بود.وقتی رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم،امروز عصر هم با م.ش رفتیم بیرون قبلش هم به سر قرارم با همون دوستش رفتم و واقعا راجب اون و قرارم باهاش نمیدونم چی بگم کلا خنثی م،یه سری فشارها رومه که امکان داره واسم خیلی خطر ساز شن و حواسمو باید بیشتر از قبل جمع کنم،الان خیلی خستم و وقتی توی رخت خواب بودم یادم افتاد که راجب کتاب ننوشتم،فکر نکنم بتونم دیگه بعداز تموم شدن سال کتاب غیر درسی بخونم.

واشنا واشنا واشنا.

بد محتوا بودن پستهای منو ببخشید[گر چه همیشه همینطور بوده].


سلام اتفاقایی که این چند روز افتاده یکم عجیب غریبه و من نمیدونم از کجا باید شروع کنم یه سریا رو سانسور میکنم،میدونین چی حرص دراره؟هرکس و ناکسی صفحه ت رو بخونه جز اونی که باید،یا اگر میخونه به روی خودشم نمیاره باید یه فکری بکنم واسه این قسمت از چیزایی که حرصم میدن.
دیروز عصر با ف.ح و م.ش رفتیم بیرون،قبل اینکه م.ش بیاد با ف.ح تا نزدیکای مدرسه ی بچه های معلول ذهنی راه رفتیم‌ :| واقعا معلول ذهنی ماییم یا اون بیچاره ها D:
راهمون سمت سینما کج کردیم اونجا به ح.ی به اصرار ف.ح زنگ زدم،فکر کنم این تماس باعث شد ف.ح خیلی بهم بریزه و ناراحت بشه،تف به پسرا یا شایدم تف به اکثر پسرا.
پیاده رفتیم نمایشگاه و م.ش کتاب خرید،من "گتسبی بزرگ"رو گرفتم.
از اونجا باز پیاده رفتیم سمت سینما،یکی از دوستای م.ش یا بهتره بگم اصلا دوستش نبود شاید یه آشنا معمولی،به قصد ملاقات اونجا منتظرمون بود،یکم صحبت کردیم،من توی اینطور فضاها کلی معذبم و تحت فشار،وقتی از شخصیت طرف مقابل اطلاعات کافی نداری نمیدونی اصلا باید چی بگی اونم در صورتی که حتی طرف رو ندیدی و دفعه اوله.هنوز گیجم و نمیدونم دقیقا چه اتفاقایی افتاد،یه رز آبی و "بلندای بادگیر" در ازای دوتا کتاب کم قطر!بعضی پسرا رو درک نمیکنم و اصلا اینگار با موجودات ناشناخته ای رو به رو باشم خودمو میبازم.نمیخوام چیز زیادی در موردش بنویسم.از اون طرف مستقیم رفتیم یه جایی ف.ح آش خورد و من شولی!بعدم راهی شدیم سمت خونه.اینکه چند قدم راه رفتیم و چقد خسته شدم مهم نیست مهم اینه که امروز صبح با وجود خستگی دیروزم ساعت هفت صبح پاشدم.واشنا دلتنگی رو از تمام کسایی که صدات میزنن دور کن.

ساعت 13:05 "آیین دوست یابی"رو تموم کردم.نمیدونم چرا حال خوبی ندارم خیلی عصبی و سرخورده م نیاز به آرامش و سکوت دارم،بی دلیل عصبی نیستم اما دلایلم خیلی چنگی به دل نمیزنه،از حرفای اعضای خانواده و سر و صداهاشون تهوع گرفتم دلم نمیخواد صداشونو بشنوم،فشار بدی رومه و نمیدونم باید چیکار کنم.اولین باره که از نوشتن حالم بهم میخوره از خودم و نوشتن و از وبلاگ.

برشی از کتاب :

فراموش نکنید که کسی ممکن است کاملا در اشتباه باشد اما خودش نداند.او را محکوم نکنید.هر انسان کوته فکری میتواند این کار را انجام دهد.او را درک کنید.این کار فقط از عهده ی انسان های فهمیده،باهوش و ایثارگر بر می آید.صفحه ی 169

این کتاب خوب بود و فکر میکنم اولین باره که از این سبک کتابا میخونم،دوستی در یکی از لایو های خودش در اینستاگرام "آیین دوستیابی"را معرفی کرد و من تیرماه برای خودم خریدمش،از کتاب و محتواش راضی بودم و با مداد زیر خیلی از قسمتهاش خط کشیدم پر از مثال ها و نقل قول ها بود و این اثر سخن نویسنده رو دوچندان میکرد.

+مطمئنا این وضع تموم میشه و من با وجود تمام مشکلات استارت یه کتاب جدید رو میزنم.


شنبه عصر با مامان رفتیم خرید،کلییی راه رفتیم و خسته شدیم علاوه اینکه فهمیدم مامان خیلی هم دلش پیر نیست،برام کتاب خرید برای خودشم خرید،پیشنهاد کرد میخوام مثنوی معنوی رو برام بخره؟[ازماهیانه م کم کنه]،رد کردم.
کلاسم یکشنبه تشکیل نشد،دوشنبه هم به خیر گذشت و امروز هم کلاس تشکیل نشد.
یکم بد عادت شدم.
"ناطور دشت"و"عطیه برتر"و"غرور و تعصب" کتابایی بودن که مامان برام گرفت‌.
جمعه عصر چند صفحه از "آیین دوست یابی"رو خوندم،یادتون هست اخرین باری که دست گرفتمش؟از اون کتابای طلسم شده س شاید.
دیدین نمیتونم دست رو دلم بذارم و کتاب جدید نخرم.
کلی کتاب نخونده دارم،دلم میخواد بشه تموم کنم همه رو قبل عید اما یکم بعیده.
امسال نسبت به سالای قبل هم بیشتر کتاب خوندم هم بیشتر کتاب خریدم.
فلانی از تایمی که باهام قهری تا الان هرچقد که میگذره و گذشته رو نمیدونم اما خیلی دلم تنگ شده.

دیروز عصر رفتم توی اتاق سردم "قلعه حیوانات" رو برداشتم و بدون هیچ مقدمه ی خاصی استارتش رو زدم.
یه کتاب کم قطر،بدون اینکه ازش پیش زمینه ای توی ذهنم داشته باشم،به خاطر دارم که این کتاب رو "هاتف"بهم پیشنهاد کرد و وقتی رفتم تهران از نمایشگاه پارک ملت خریدم.
نصف بیشترش رو دیروز خوندم،نوشته های ساده و قابل فهم دقیقا چیزی که انتظار داشتم پیش اومد و میدونستم که خوک ها اونقدرها که باید  دلسوزکسی نیستن.شورش ها و بحث ها و انگیزه ها و دروغ ها من رو یاد خیلی چیزها انداخت.
استبداد حاکم بر جامعه و فقر طبقه ی کارگر،کتاب بر پایه سبک نمادین و سمبلیک بود و نویسنده خوب میتونست دست توی تصورات ما ببره.اگر بخوام کتاب رو نقد یا بررسی کنم اصلا نمیتونم خوب پیش برم پس مثل اکثر اوقات ترجیح میدم انجامش ندم.
کتاب دارای ده فصل بود و سرجمع 110 صفحه.

نقد خوبی پیدا کردم دوست داشتید بخونید.

ببینید.


نمیدونم چرا هنوز تو مغزم نرفته که با فلانی دیگه همه چی تموم شده،مغزه لعنتی هرازگاهی میگه هی تو به فلانی اینو بگو الان،هی تو الان این عکسو واسش ارسال کن،هی تو الان بهش فکر کن فکر کن فکر کن.مغزم چشه؟چرا نمیفهمه فلانی دیگه نیست چرا نمیخواد بفهمه فلانی دل خوشی نداره ازش.
میرسیم به سعدی که:

.ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند
کِشتی عمرم شکسته‌ست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند.

+حالا اگر زرتشتی،بودایی،مسیحی و دیگر ادیان هم بودید مشکلی نیست.
+فلانی امیدوارم که اگر اینجارو میخونی و به روی خودت نمیاری آرزو به دل از دنیا بری.

امروز میخواستم بیام اینجا و به طرز شدیدی احساساتم رو محاکمه کنم و تمام مشکلات زندگیم رو بندازم گردنش.

نمیتونم بگم GPS درونیم(احساس) خوب عمل نمیکنه،واقعا خیلی وقتا حسابی کمک کننده بوده تا به الان خیلی کم اشتباه کرده.نمیدونم چرا این روزا اصلا نمیتونم روش حساب کنم یعنی میدونم چرا اما نمیخوام قبول کنم که اشتباه عمل کرده،پریشب شماره تلفن باب رو از مخاطبین تلگرامم پاک کردم در صورتی که هیچ اطلاعی از موضوعاتی که دیشب افتاد یا قرار بود بیوفته نداشتم!این یعنی چی؟!راستش اون لحظه با خودم گفتم اون دیگه باب نیست و سعی کردم یادم بمونه در اولین فرصت که لپ تاپ رو روشن کردم اسم پوشه ی عکساشو عوض کنم!

من خودم رو نتونستم در همه ی زمینه ها بشناسم!

واقعا من چی م؟

نمیتونم بگم شکست خورده م چون شکست خورده نیستم!مثل یه جونور کوچولو موچولوم که داره میره خودشو بسازه یا شایدم زندگیشو،یه سری چیزا رو جدی نمیگیره و یه سری رو اونقدر جدی گرفته که کم مونده از پا درش بیارن.

من 23 دقیقه بعد از اینکه تیر خوردم آروم گرفتم،عجیب نیست؟اینگاری که با خودم گفته باشم"من اولین بارم نیست که تیر میخورم مگه نه؟".

چند تا قطره اشک ریختم و گونه هام کم کم یخ کرد.

میخواستم بگم تو خیلی بی رحمی،اما یادم اومدم اون دوران که "تو"میتونست توی نوشته هام جا بگیره "تو" باب بودی ولی الان "تو" باب نیستی "تو" خودتی و این که "تو" بی رحم باشی به من مربوط نیست.شاید.

من دیگه یک طرفه نمیرم پیش قاضی،وقتی یک طرفه میری پیش قاضی بیشتر گریه میکنی بیشتر حرص میخوری بیشتر خودتو پیشِ خودت کوچیک میکنی،هی میگی دیدی منو خورد کرد دیدی منو ندید دیدی؟ دیدی؟ دیدی؟.دوطرفه رفتم پیش قاضی؛

قاضی بهم گفت شاید اون خسته س شاید دل اون شکسته س شاید شاید شاید،به قاضی گفتم من نمیخوام بگم بیشتر از اون رنج کشیدم اما این حق رو دارم که نذارم این رنجا بازم تکرار شن؟گفت البته.و من از قاضی خداحافظی کردم و رفتم،نه تنها از قاضی بلکه از باب هم،البته باب نه چون یه بار گفتم باب دیگه باب نیست.

میخواستم بگم اینبار با دفعات دیگه فرق داره یادم افتاد هربار با دفعات دیگه فرق داره.اینبار گفتم شاید واشنا خواسته من راحت تر خودمو جم و جور کنم،شاید واشنا میخواسته بیشتر بهم حال بده،شاید واشنا شاید واشنا.

واشنا اصولا از همه چیز خبر داره واشنا میدونه ته دل تو و من و حتی ته دل آدم عجیب غریبا چی میگذره.

زیادی راجبت حرف نزدم؟دیگه نمیخوام راجبت حرف بزنم شاید این اخریش باشه کسی چه میدونه،پس بذار بهت بگم احساسِ خطا کارم(که خیلی باگ داره)مدام میگفت که شاید تو اینجارو میخونی!خودمو سفت چسبیده بودم به کلمه ها مبادا خرابکاری کنم،الان چی؟اهمیتی داره؟نه.میخوای بخونی میخوای نخونی،میخوای باشی میخوای نباشی.آدما دست خودشونه که چطور دوست داشتنشون و خودشون و حتی یادشون رو ازمون بگیرن،تو با دست خودت گرفتیش،نمیدونم بازم پذیرای اونا هستم یا نه،اینکه امکان داره اونا رو بازم ازت بگیرم و راهِت بدم توی قلب خالیم.

نقطه ی خط بالا رو که گذاشتم چشام اشکی شد.

میدونین چیه؟من میدونم کسی جز خودم این نوشته های عریض رو نمیخونه.

حسرت میخورم چرا خیلی زودتر از این حرفا شروع نکردم اینقدر بی پرده بنویسم،زمان زیادیه که اینقدر گستاخ شدم اما بازم کمه.

داشتم میگفتم،خودت خواستی بار ببندی و بری،این حرکت میتونه نشون از هرچیزی داشته باشه و من تحلیلگر نیستم که بشینم فکر کنم بفهمم قضیه چیه،هرچی بود تمومش کردی.اما میدونم دلیل مقاومت نکردنم چی بود میدونم چرا خودمو میکشم کنار میدونم چرا دلم مثل قدیما آشوب نشد،چرا مثل 4 دی اشک نریختم،شاید تو خیلی وقت پیشتر خودتو ازم گرفته بودی و من بیخبر بودم،مالم رو زده بود و خبر نداشتم.

چرا دارم اینقدر مینویسم ازت؟خستم میدونی خیلی خستم بغضم گرفته و نمیتونم گریه کنم این روزا جزو عجیب ترین روزای زندگیمن باورم نمیشه میخوام این پست رو توی این صفحه منتشر کنم خیلی غیر قابل هضم.

شاید هنوز خیلی بیشتر میتونستم ازت حرف بزنم بگم چقدر دوستت داشتم یا اینکه چقدر قبلها که نبودی دلتنگت میشدم البته همه ی این حرفا رو دست و پا شکسته توی پست های قبل تر نوشتم.خیلی چیزا هم یادم رفت که بگم یکیش این بود که من هرکیو نزدیکم داشتم موانع اونقدر بین مون زیاد بود و اونقدررر سخت بود بودنم باهاش که واسم هر لحظه که باهاش بودم طلایی بود.همین.

غم رو دلم نشسته،مثل گرد و غبار زیر لنز طبی.

ف.ح و م.ش زندگی رو برام معنا دار تر یا شایدم بی معنا تر کردن،چهارشنبه 11/24 رفتم پیش شون و مثل همیشه با ف.ح کلی راه رفتیم 155 دقیقه ی تمام.

مردم و هدیه هایی که برای روز بعد اماده میکردن حس حسادت رو توی ادمای تنها روشن میکرد.

ف.ح برام "خودت باش دختر" رو خریده بود،حقیقتا خیلی خوشحال شدم،این یعنی منو شناخته.

بابِ قدیمیه من و آدم جدیدی که دیگه باب نیستی،دوست دارم و مطمئنم یادت اینجا توی این قلب خالی میمونه.

مثل همیشه از واشنا طلب مهربونی و محبت همیشگیشو میکنم و میرم.


من میام هی براتون از خستگی و بدبختی میگم و شماها هی به روی خودتون نمیارین،یادتونه خیلی وقت پیشا میگفتم ژینو همش منو از غر زدن وا میداره و یه طورای take it easy زندگیمه؟یادم نیست بهتون گفتم که اون رابطه تباه شد یا نه.اما الان یاد اون روابط افتادم،هیچ وقت به صورت جدی به قطع رابطه م با ژینو فکر نکرده بودم،در حقیقت این قطع ارتباط با تحول های خیلی بزرگی همگام شد و میتونم بگم واقعا همه چیمو بهم ریخت،احساس حقارتی که پرم کرده بود و دردی که همراه این پوچی حس میکردم مثال زدنی نیست.
دوست ندارم چیزی رو بزرگنمایی کنم،اونقدر بی حس هستم که نرم نگاه کنم ببینم راجب کوفتی ترین تابستون دنیا براتون نوشتم یا نه،اصلا یادم نیست،شاید اومدم اینجا از جنبه های مثبتش نوشتم!کسی چمیدونه اون موقع مقصودم چی بوده؟.
حال بدیام و با بی توجه ای شروع شد و با چارتا حرف چرت و پرت و **شعر بقیه به اوجش رسید،من ادم گوشی ای هستم؟نمیدونم،برای شما چه اهمیتی داره؟مهم عذابیه که از چندین طرف به صورت همزمان میکشیدم ولی سرپا بودم و تنها کاری که انجام میدادم و باعث میشد ضعفم بروز داده بشه گریه بود،گریه توی خلوت و تنهایی خودم.
غروری نسبت به این قضیه ندارم همین که تونستم یه رابطه ی نزدیکِ شاید دوستداشتنی رو تموم کنم برام بسه،وقتی بهش فکر میکنم نه تنها غروری توی وجودم نمیبینم بلکه خیلی سریع بینیم میسوزه و بعد اشکا جمع میشن توی چشمام.
امروز تولد ژینو و من نه تنها تبریک لفظی نگفتم بلکه به اعضا و جوارح بچه های نداشتمم نگرفتم نمیدونم چه حسی رو از این بابت تجربه کرده یا اصلا تجربه کرده یا نه،اون که مثل من تنها نبود که بفهمه چه حسی داره از هفت هشت طرفش دوست و اشنا میباره،اگر تجربه کرده باشه و عصبی شده باشه و درد کشیده باشه ده برابر دردی که کشیده دردی بوده که من کشیدم.
شاید تقصیر ژینو نیست که من ادم احساسی بودم و اوضاع زندگیم بهم ریخته بود،شاید اون نباید با من هیچ طرح دوستی ای میریخت،نمیدونم هرچی که هست الان برام اهمیتی نداره ولی غمش از دلم پاک نشده و پاک نمیشه مثل خیلی از غمای دیگه.
الان اگر بگم تولدت مبارک،دلم رضا نیست!به واشنا قسم که دلم رضا نیست!فکر کن چقدر یه ادم میتونه اذیت شده باشه که نتونه یه جمله ساده واسه کسی که اصلا معلوم نیست این صفحه رو بخونه یا نخونه،بنویسه،اون پیام فقط به حرمت روزایی که حس میکردم بهترین همراه دنیا رو دارم فرستاده شد.
دردِ امروز و دیروزم این درد نبوده و نیست،درد من چیز دیگس کاش میشد زودتر اون درد رو تموم کرد.
این همه خط تایپ کردم که بگم گریه کردم و میکنم؟نه،تایپ کردم که بگم واشنا منو از منگنه بیرون بیار لطفا.

دیدین چطور کلی از زمستون گذشت،چطور این ترم تموم شد،دی که رفت یادم اومد چطور خودمو از کتاب خوندن عقب کشیده بودم،جز کتابای درسی دست به هیچ کتابی نزدم و راستش زیاد به خودم بابت امتحانا سختی ندادم هنوز نتیجه ی تنبلیام نیومده و نمیدونم چه کردم من هنوز امیددارم که اتفاق خوبی قراره بیوفته اما از تایمش اطلاعی ندارم،خیلی کارا انجام دادم،از دیدن ح.ه و آشنایی با م.آ و و و
نوشتمشون ازم رمز نخواین من خجالت میکشم.
به زودی قراره استارت یه کتاب رو بزنم که حس میکنم واقعا ارزششو داره که کل امتحاناتم رو خراب کنم!در این حد =)))

دیگه اینجا هم راحت نیستم،اینگار وسط خیابون چهارزانو زده باشم!هرلحظه ممکنه یه خودرو بزنه بهم و بمیرم.ولی مردن قشنگ تره تا خورد شدن غرور.مهرت داره از دلم میره و خودم خوووب میفهمم،نمیتونم بگم چه آسون مهرت رفت،چون آسون نبود،برای من آسون نبود اما برای تو فکر کنم از هرکاری توی دنیا آسون تر و بی اهمیت تر بود،مثل در اوردن جوراب از پات و پرت کردنش یه جایی که مهم نیست کجاس.همون روزی که میوت نوتیفیکیشن ت کردم فهمیدم تموم شدی برام،کی باورش میشه من همون ادمی بودم که به هردلیلی که تلفنم آلارم میداد اسم تو توی مغزم رد میشد الان اما دلسرد و خستم،دوستت دارم اما یه دوست داشتنه خسته یه دوست داشتنه بد.از واشنا طلبِ صبوری میکنم،واشنا تو همیشه برام میمونی،تهِ هر قضیه ای چه دلخراش چه دوستداشتنی تو برام میمونی واشنا من کلی دوستت دارم صدبرابر عشقی که میشد به باب داشت رو من نسبت به تو دارم،تو هستی مگه نه؟من میدونم که هستی.


-گرم و مهربون مثل زرد-


خیلی وقته که اون ریلکس بودنه اون الکی شاد بودنه و اون حسه خوبه پر زده رفته.آدم چشم میبنده و باز میکنه میبینه شت!چه قدر همه چی عوض شده!عوض؟نه بد شده.اینقده خودمو خسته میکنم که تا یه جا ثابت میشینم بدنم ذوق ذوق میکنه و از شدت کوفتگی بی حس میشه،شبا تا سر رو بالشت میذارم درد توی پاهام مثل مسکن عمل میکنه.اولین امتحان از این ترم دیروز بود،پیاده رفتم سمت خونه ی اَ.خ نزدیک خونه شون که رسیدم دیدم داره از پالای راه پله طبقه دوم نگام میکنه صدام زد،گفتم بیا پایین اومد پایین و تاکسی ای که قبلش بهش زنگ زده بودم از راه رسید،رفتیم دم هنرستان پیاده شدیم،پیش بچه ها که رسیدم از بی خیالیه زیاد خودم تعجب کردم،یه حسی بهم میگفت تو زیادی داری سخت میگیری این کتاب برای تو هیچی نیست!اینگاری اون احساسه راست میگفت.کاش همیشه احساساتم بهم اینقدر خوب کمک میکردن.میدونم از بابت پست قبل ازم ناراحت شدید،ازم ناراحت نشید،به واشنا قسم که اون پست مناسب نبود برای ثبت شدن اما من باید یادم بمونه،یادم بمونه با جزئیات یه سری غم هارو!غم هایی که خودم با دست خودم برداشتم و پسندیدم و جا دادم تو دلم!نمیخوام خودمو بیشتر از اینا عذاب بدم،من بیشتر از رنجی که باید میکشیدم و کشیدم.باید از خودم بابت بی فکریام معذرت بخوام،من،من خیلی عذابت دادم ببخشم.[باب،امیدوارم ازم توقع نداشته باشی،لطفا ازم توقع هیچی نداشته باش،من خیلی سر تو خون به جیگرِ خودم کردم].


خودتون میدونین چرا اینقد دستنیافتی شدم ببخشینم،هنرستان خیلی کوفتیه خصوصا روزایی که باید عمومیا رو تحمل کنم علاوه بر کتابای چرند درسی باید قیافه ی یه سری آدم مزخرف لعنتی رو از اول هفته تا اخر هفته ببینم،عذاب دهنده نیست؟شما خودتون رو بذارید جای من این همه صبوری رو از کجا آوردم جا دادم تو دلِ خودم!حسِ قلب شکستگی میکنم.برام دعا کنین که زود دی ماه بگذره!زود و خوب!.

امروز صبح با وجود شروع شدن هفته های حساس تحصیلی؛

"ملت عشق"رو در دست گرفتم و به شکل اسرار آمیزی تمومش کردم!112 صفحه ی اون رو روزای گذشته و 287 صفحه ی اون رو امروز.کتاب و پایان قشنگ و قوی اش من رو نسبت به تموم مشکلات دلداری میداد و آرومم میکرد.فکر نمیکنم هیچ زمان بتونم یه کتاب رو بررسی کنم و اونطور که شایسته ی اونه راجبش براتون بنویسم و عاجز بودنم ناراحتم نمیکنه.امروز واقعا دوست نداشتم تلفنم آلارم بده و هیچکی صدام بزنه یه خلوت عمیق و دلچسب سپری کردم.تموم شدن کتاب و بستنش با اذان مغرب همزمان بود.شرمنده ی خودم نیستم که سره قولم با خودم نبودم و نتونستم این ماه چندتا کتاب بخونم چون این کتاب به اندازه ی چندتا کتاب حجم و محتوا داشت.با شلوغیه اوضاع اطرافم و تعداد زیاده کتابای نخونده م علاقمند شدم که یه کتاب جدید بخرم!دارم آروم آروم به خودم میگم دستم به دامنت صبر کن ماهه پیشه رو بگذره حالا بعدا یه فکری به حالت میکنیم باشه؟.


15 آذر "ملت عشق"رو برداشتم و گذاشتم رو همون میز همیشگی.کلی تعریف و انتقاد ازش توی مغزم بود و فقط اماده بودم که شروعش کنم،شب 24 صفحه ازش خوندم و خوابیدم،روزه بعد یعنی 16 آذر هم تا صفحه ی 63 و امروز هم تا 112حدودا 399 تا صفحه س اگر اشتباه نکنم!.تا اینجا بد نبود و احساسات الا برام قابل درکه.تو این روزا از سال با وجود پودمان ها و امتحانا با کتاب خوندن اینگاری روی طناب راه رفتم.همیناش جذابه دیگه مگه نه؟.


دیروز از تایم کلاس زبان تا همین موقع ها بیرون بودم،شاید برای چند ساعتِ کوتاه پنجره ی فکر کردن به تورو گذاشته بودم پایین تو تسک بار.
م.ع هم خوب رانندگی میکنه،عصر خوبی باهاشون داشتم ف.ح و م.ش هم که همراهان همیشگی.فیس من همون شه په و داغون.
من حیرونم اخه چطور قده موسی کو تقی ای که میاد رو سیم های برق خیابون تون میشینه هم پیش چشمت ارزش ندارم.میدونی،راستش دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو اذیت کنم،نه که دیگه دوستت نداشته باشم!دارم خیلی هم دارم اما واقعا دیگه صبوری کردن جایز نیست چون از پا افتادم.سختم بود اما

انجامش دادم.به قول ننه بزرگا شاید یه حکمتی توش بوده،آره طبق معمول من خودمو خر میکنم تو حتی یه ذره هم نگرانی به خودت راه نده،چه حرف مسخره ای،تو؟نگرانی؟ D: ظلمِ بفهمی دوستت دارن و خودتو بزنی به خریت کلا خیلی ظالمی.


هیچ وقت مثل من خربازی درنیارین و آدرس صفحات تون رو به هرکس و ناکسی ندید!درسته که هرچی دوست دارم مینویسم اما آرامش اعصاب ندارم!برای کتاب خوندن الان بدترین شرایطه ولی من میخوام برعکس عمل کنم.خوب حس میکنم چه قدر ف.ح تحت فشاره و خودمم همینطور،امروز در حین خندیدن اشکم ریخت،آره من اکثر اوقات از شدت خنده اشکم در میاد اما این دفعه خیلی فرق داشت.آدمم بلاخره دلم میشکنه نیاین جلوی من از روابط تون بگین.حسودیم نمیشه فقط اعصابم از خودم خورد میشه که نصفِ شما عرضه ندارم.

Tha'Thela-despina vandi
دیروز یه سری چیز خریدم که تونست تا چند ساعتی حالمو خوب کنه،فردا پودمان دوم یکی از کتابای تخصصی ترم رو امتحان دارم،مغزم همینطور فقططط پرواز میکنه،دلتنگی واقعا میگ♡د.فکر کنم دارم سرما میخورم آب ریزش بینی و گرفتگی صدا اومده سراغم،باید ویدیوهای مربوط به امتحان فردا رو ببینم تجزیه تحلیل کنم بفهمم چند چندم.


با مامان زیاد سره دانشگاه حرف میزنیم رابطه م با مامان روز به روز داره بهتر میشه نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته!تا قبل از بهبود روابطمون پیش خودم میگفتم اگر چندین سال هم نبینمشون اصلا اهمیتی نداره اما این روزا دارم میفهمم که چقدر ته دلم خانوادم دوست دارم،شاید بد موقعی داره خوب میشه.باید بنویسم که یادم بمونه شرایط دقیقا چطوری بود!از طرفی دانشگاهِ همینجا و خب درکنار خانواده بودن و راحتی برای رفت و امد!از طرف دیگه کسایی که دوست ندارم مثل این روزای هنرستان هر روز ببینمشون!و از همه مهم تر نبودِ یه موسسه درست حسابی برای یادگیری و گرفتن مدرکای سیسکو،هاتف میگه نباید فرارکنی و خودتو محدود کنی اما این یکی اسمش فرار نیست!چاره ی تمام مشکلاتم صبوریه همین!همین الان دارم میرم خرید این همه سرعت عمل از کجا میاد =)


اوضاع؟نابسامان.حال و احوال؟در پویش امید.دمای دست و پا؟سرد همراه با لرزش.دایره ی دغدغه ی فکریم کوچولوتر شد واشنا به م.ش کمک کنه که باعثش شد،اصرارهای اون باعث شد انجامش بدم و راضیم،یکم دلم شکست فقط یکم چون قبلنا خیلی بدترشم دیده بود و خب این خودش یه پوئن مثبته.من امیدوارم و این امید مثل همیشه منو زنده نگه میداره امید به آینده.


مشغولم به قانع کردن خودم،که لطفا غمبرک نزن که لطفا بازم تحمل کن تو ضعیف نیستی یکم فقط یکم حالت خوب نیست بیاه و سعی کن همونی شی که میخوای حالا این وسط اگه یکمم ناآروم و خسته بودی طوری نیست حق داری،من بازم دست و پا میزنم ببینم چی میشه.
تاحالا واسه هیچکی اینقده دلتنگ نشده بودم.


"pin ش کنی بالای لیست.هی حرفش شه.اولین suggested سرچ اینستاگرامت".

خسته تنها و تحت فشارم نمیدونم دقیقا چیه که اذیتم میکنه،خیلی تعدادشون زیاده اما از همه شون مهم تر روابط عاطفیه مگه نه؟

امروز از سایت شماره 3 که بیرون اومدم هوای سرد و بادی که میومد روحم با خودش برد،بعد از هشتا قدمی که به سمت سالن برداشتم روحم نشست سرجاش.

پریشب راس ساعت سه از خواب پریدم نمیتونستم نفس بکشم اولین باری نبود که این اتفاق میوفتاد اما شدت ترسش هیچ فرقی نداشت،از طرفی تهوع و سرگیجه داشتم شرایط که خوب نمیشه واشنا حداقل بکشمون.

م.ح میگه خوش بحالت که تنهایی.اونقدر خوب نقش بازی میکنه که منه بیچاره چندین بار گول حرفاشو خوردم و باور کردم که تنهایی یه خوشبختیه!اما اینبار کاملا بی اثر بود اینگار که سنگ جاهل احمق درونم ترک برداشته باشه،گریه کردم،واضح نه!اما گریه کردم.توی اون شلوغی هیچکس نمیتونه حالمو خوب کنه گاهی احساسم بهم میگه از همه شون متنفرم.


به بدترین شکل ممکن خسته شدیم!دیروز با ف.ح همزمان رسیدیم دور میدون سرِ قرارمون یکم منتظر شدیم م.ش هم اومد راه افتادیم به طرف مقصدی که دقیق نمیدونستیم کجاس!اولین بارمون نبود که خربازی در میاوردیم اما این دفعه خیلی فرق داشت 12397 تا قدم :| 
نمیدونم از کجا تو مغزمون ثبت شده بود که نمایشگاه خیابون مدرس 46،درصورتی که تو این شهر اصلا مدرس تا 22 بیشتر نیست.
از میدونِ قرارمون تا اونجایی که پیاده رفتیم از سرما لرزیدم|ف.ح به زور سوییشرتم در آورد گفت روی مانتو جلوباز هیچکی سوییشرت نمیپوشه|اخه من اصلا برام مهم نیس فقط پوشیده بودم که سردم نشه[همیشه از نظر استایل داغون بودم].
تا میدون ولیعصر رفتیم!!!اصلا تاحالا گذرم به اونجا نخورده بود!
اوضاع وقتی بدتر و بدتر شد که عابر ها لحظه به لحظه کم میشدن و فقط ما سه تا مونده بودیم،نمیدونم چرا اون موقع از GPS استفاده نکردم،ف.ح هر پسر ریش مشکی رو میدید میگفت چقدر شبیه بابِ و من مدام فحشش میدادم.
دیگه هیچ عابری نبود و خیابون داشت شبیه کمربندی میشد،یه هاپو از کنارمون رد شد،از کنار میدون ولیعصر تا وقتی آژانس گرفتیم و فهمیدیم اصلا مدرس 46 وجود نداره تا وقتی تاکسی مارو دم در نمایشگاه پیاده کرد فیلم گرفتم.
میدونین نمایشگاه کجا بود؟کنار میدون قرارِ مون همونجایی که قرار گذاشته بودیم هم رو ببینیم یعنی نقطه ی شروع.

خیلی ناناحنم و هی میخوام به روی خودم نیارم و بگم بابا چیزی نشده که،باطری تلفنم رو به اتمام اما باید یه چیزایی رو بنویسیم اول صبح،دانشگاه فنی حرفه ایه شهرم درحال ساخته و خوب به نظر میاد،نمیفهمم چرا باید اینقدر بدشانس باشم که رشته ای که میخوام رو نداره،تبدیل شدم به یه ادم پیگیر کَنه کلاسای ccna رو مرکز استان توی دانشگاه رایگان برگزار میکنن اما پیش زمینه ش  + network دیگه خودتون تا تهش رو برید که تو مغزم چی میگذره و چی میخوام.بابِ لعنتیه لعنتی مدام یا تو مغزمه یا تو خوابم،تازه تو خواب بهمم زنگ میزنه هضم کنم که تموم شده یا هنوز نه؟تونستن که نمیتونم اما زشته این همه سستی،واشنا بغلم کن بغل جز باورِ تو هیچی نمیتونه منو آروم کنه.


اومدم امروز به صورت مستقیم و جزئی دردودل کنیم،اون پاستیلا(sugarbearhair) بودن که یکی دو سال تو کف شون بودیم آبی رنگ بودن،خانومای خارجی اکثرشون تو پیج شون تبلیغشو کرده بودن!اینقدررر داغونم که امروز فهمیدم ویتامین مو هستن،میخورن که موشون تقویت شه!قیمتشم34.61$اگر اشتباه نکنم تا برسه به دستت از آمریکا یه چیزی حدود 700 هزارتومن(سرچ کنید بازم)میشه،کسی میخواد موهاشو تقویت کنه؟=)

جونم براتون بگه که bubble mask میخوام،یعنی خیلی وقته تو کفشم خصوصا اون مارک هنگ کنگی،این همه جذابیت اونم از یه برند بعیده.

نشستم دیروز و امروز خودمو کشتم و همش دنبال کارای هنرستان و کتاباش بودم،پیگیر تماس با مولف ها و چک کردن دائمی ایمیل،حالت تهوع گرفته بودم از تلفنم،اولِ اول هفته هم اولین امتحان پودمان!کلاس زبان هم که در جریانید فاینال،واشنا دره یه جایی رو یادش رفته ببنده این بدبختیا تند تند از بالا میوفتن قشنگگگ وسط زندگی ما.

خلاصه که اینطوره،امشب دونه آخر قرصِ ایمی پرامین خوردم و بسته ش انداختم بیرون،کائنات بهم رحم کنن،این روزا اینقدر غر زدم کف پام کاملا واسه چند دقیقه بی حس میشه،این وسط MS نگیرم خوبه.


این پست شاید اصلا جذاب نباشه،گرچه بقیه ی پست ها هم جذاب نیستن!"سووشون"رو خانواده برام از تهران خریدن،تعریفش رو از چندین نفر که با سلایق شون خوب آشنا نبودم شنیدم،من از نویسنده های ایرانی کتابای خیلی کمی خوندم،علاقه حکم میکنه دست به خریدِ چه سبکی بشیم و من مطمئنم الان تایم مناسبی برای خوندن سووشون نیست!.

23 صفحه با فونت خیلی ریز و عذاب دهنده از سووشون رو عصر جمعه خوندم،سیمین خیلی یه طوری مینویسه!حسش عجیب غریبه کلا سبک خاصی بود شاید چون خیلی کتابای غیرِ ایرانی رو خوندم اینقدر برام غیر قابل هضم بود.یادمه وقتی میخواستم"سمفونی مردگان"رو هم بخونم یه چیزی شبیه این احساساتُ داشتم،بدترین کاری که میتونستم در حق سووشون بکنم رو کردم؛

نقد طولانی این کتاب رو توی یه سایت خیلی قدیمی خوندم و فهمیدم تهش چی میشه و اصلا با داستان و پایانش کیف نکردم.

لطفا فعلا بهم کتابی که نویسنده ش ایرانیه معرفی نکنید خودم قول میدم کم کم کنار بیام =) شاید بهتر باشه این دوتا کتاب رو بذارم یه گوشه تا وقتش برسه.

+توی هفته های آینده حسابی سرم شلوغِ و بهتره بگم این ماه و ماه بعدش و ماه بعدش همین روال ادامه داره،از لیست کتابهای نخونده شده"سووشون"و"سمفونی مردگان"رو که خط بزنیم میرسیم به 10 تا کتاب،از واشنا برام سعادتمندی بخواین.


با خوندنِ کتابِ دیروزیِ آدیشی،تصمیم گرفتم از تایم خالیه این روزهام استفاده کنم و کتابِ"مانیفست یک فمنیست در پانزده پیشنهاد"رو شروع و تموم کردم،دوتا کتابی که اخیرا خریده بودم همین کتابا بودن.آدیشی قلم خوبی داره اونقدر ملموس و مهربونانه نوشته که گاها حس میکردم یکی از عمه هام داره باهام صحبت میکنه،شاید در آینده بقیه کتاباشو تهیه کردم.

تعداد کتابایی که توی کتابخونه ی کوچیکم انتظارم رو میکشن،اومد دستم،12 تا!افسوس که اگر همینطور پیش برم تا پایان سال جاری هم تموم نمیشن.

توی این کتاب آدیشی داره در جواب سوال یه دوست راجب تربیت دخترش به نحوی که اون رو یک فمنیست بار بیاره،مینویسه،و 15 پیشنهاد رو ارائه کرده.

برش هایی از این کتاب :

اگر لازم شد به او باج بده،رشوه بده،پاداش بده تا کتاب بخواند.او را تشویق کن تا کتاب بخواند.هرگز بانویی نیجری به نام آنجلا را فراموش نمیکنم.او مادری مجرد بود که فرزندش را در آمریکا بزرگ میکرد.کودکش تمایلی به کتاب خواندن نداشت و مادر تصمیم گرفت برای هر صفحه کتاب به او پنج سنت بدهد.ظاهرا برای مادر گران تمام میشد،اما سرمایه گذاریِ ارزشمندی بود.26

***

."بسیاری از دختران ما به احساسات مردانی اهمیت می دهند که بدترین صدمه را از آن ها خورده اند".36

***

به او نشان بده که نیازی ندارد همه دوستش داشته باشند.به او بگو که اگر کسی او را دوست نداشت،حتما شخص دیگری پیدا میشود که او را دوست داشته باشد.

***

برایش روشن کن که اگر قاعدگی نبود،هیچ نژادی از انسان روی زمین حضور نداشت.به او بگو شاید از نظر برخی خون قاعدگی نجس باشد اما همین مرحله ی طبیعی است که از یک زن،مادر می سازد و مادر مقدس ترین واژه دنیاست.48

+خلاصه که این کتاب به همتون پیشنهاد میکنم.


امروز در کمتر از یک ساعت خوندمش و اینم از کتاب آبان ماه!با وجود حالِ بد دارم به قول و قرارام عمل میکنم!

کتابِ "ما همه باید فمنیست باشیم"خیلی روان و ساده و با صمیمیت بسیاری نوشته شده،قطور نیست و برای توصیفش از همون واژه آشنا و همیشگی استفاده میکنم؛

جذابِ،بشینین بخونیدش،یا وایسین بخونیدش D:

برشی از این کتاب :

ما به دخترهای مان شرم و حیا را می آموزیم. پاهایت را بپوشان. خودت را جمع و جور کن. ما این احساس را که شما از بدو تولدتان زن و ذاتا گناهکار هستید را در آن ها پرورش می دهیم. وقتی که دخترها رشد می کنند و تبدیل به زن ها می شوند نمی توانند از تمایلات شان بگویند، آن ها سکوت اختیار می کنند و نمی توانند صادقانه از آن چه که بدان فکر می کنند حرف بزنند و تظاهر کردن و دروغ گفتن را به شکل هنرمندانه ای به نمایش می گذارند.1

***

برخی از مردم میگویند که زن مطیع و فرمانبردار مرد است،چرا که این در فرهنگ ماست.اما فرهنگ هم دائما در حال تغییر است.من دو خواهر زاده ی بسیار زیبا و دوقلو دارم که پانزده ساله هستند.اگر آن ها صد سال پیش به دنیا می آمدند به هر طریقی که شده کشته می شدند،چرا که صد سال پیش بر اساس اعتقادات فرهنگ 《ایگبو》،به دنیا آمدن یک دوقلو نشانه و نمادی از وجود شیطان بود.امروزه تصور چنین چیزی هم برای همه ی مردم ایگبو غیر قابل باور است.2

+یکی از اون دو کتابی که 21 مهر توی پست 1_12 اشاره به خریدنشون کردم این بود.

1_صفحه 38

2_صفحه 47


میدونی قدیما آدم ها اگه رازی داشتند که نمیخواستن کسی اونو بفهمه،چیکار میکردن؟از یه کوه بالا میرفتن،یه درخت پیدا میکردن،سوراخی توی اون درخت درست میکردن و رازشون رو داخل اون سوراخ نجوا میکردن.بعد با گِل،اون سوراخ رو می پوشوندن؛

این طوری دیگه هیچکس نمیتونست راز اونها را بفهمه.

زمانی،من عاشق زنی شدم.بعد از مدتی،اون رفت.من به 《2046》رفتم.فکر میکردم ممکنه اون،اونجا منتظرم باشه اما اونجا نبود.همیشه با خودم فکر میکنم که اونم منو دوست داشت یا نه؟اما این چیزیه که هرگز نخواهم فهمید‌‌.

شاید جواب این سوال،راز اون زن بوده؛

رازی که دیگه هیچکس نمیتونه بفهمه!


تا یه ذره سر کلاس وقت پیدا میکنم برای استراحت ذهنم پرواز میکنه میره اون دور دورا نمیفهمم چی میشه که یهو میفهمم تایم استراحت تموم شده!در این حد حواس پرت =)
یه صداهای عجیب غریبی منو بیخیال همه چی کردن،وقتی دراز میکشم اینگار از کف پاهام کم کم بی حس میشه و رفته رفته خوابم میبره متوجه نمیشم تا کجای بدنم این کرخی پیش میره اما واقعا معرکه س!شاید به خاطر ایمی پرامین باشه نمیدونم.
خیلی کار دارما خیلی ولی هیچکار نمیکنم!!!قبلا اگر 50 درصد کارارو انجام میدادم و بابت 50 درصد باقی مونده ش حرص میخوردم الان 1 درصد هم انجام نمیدم که واسه بقیه ش حرص بخورم.
وقتی موهامو رنگ میزنم اونقدر تحول تو حالم ایجاد میشه که اینگار از شوهرِ نداشته ام طلاق گرفتم و با یه ادم جدید ازدواج کردم،تحول لازمم.
دلتون میخواد کی بهتون زنگ بزنه؟بهم بگید.

این روزا خیلی آشفته م آشفته و پریشون،از چهرم میباره غم رخنه کرده تو سلول سلولم تو وجودم تصور کنین کلی از وقتی که زیر چشمام چاله ایجاد شده بود میگذره و خوب شده بودم بازم برگشت. من دوسِت دارم درسته که این مِهر به این سادگیا ولم نمیکنه و بیشتر از این حرفا دمار از روزگارم در میاره اما مطمئنم این غما اگر نکُشَتَم آدمم میکنه ارزش آدما اندازه تایمیه که بهشون فکر میکنی خیلی با ارزشی‌،با ارزش بودن جذابه نه؟تو چی میفهمی از اینا =)
چند بار بهتون گفتم به واشنا بگید نگام کنه؟چندبار خودم بهش گفتم بهم نگا کنه؟قده تموم اونا ضرب در هزار و هشتصدو هشتادو شیش تا بار،دوستش دارم اما چه فایده؟قول میدم زود تمومش کنم.
چه قد زمان میبره یه منِ خیلی ب گ آ رفته تبدیل بشه به یه منِ ب گ آ رفته معمولی؟

اصلا شرایط طوریه که نمیتونم بیان کنم!

بگم حالم بده؟دیگه تکراری شده.

مزخرف،دو روز از کلاسای هنرستان و یه جلسه کلاس زبان از دست دادم،سفر و گرما و حالِ بد.

واقعا از خورشید متنفرم خورشید باید وقتی من میرم خارج از خونه پشت کوه ها بمونه تا من کارم تموم شه بعد اجازه بگیره بیاد سرِجاش.

بابام دوست داشته اسم منو بذاره خورشید،اسم قشنگیه اما من گرما رو دوست ندارم.

دوتا کتاب خریدم که بعدا راجبشون حرف میزنم.

منو خاموش دنبال نکنین من میمیرم‌.

دلم میخواد با یکی دوست شم بذارمش تو کوله پشتیم حالم که بد شد از کوله بیارمش بیرون و بغلش کنم و رو شونه ش گریه کنم تا حدی که اون قسمت از لباسش خیس شه.


."به یاد می آورم زمانی را که برایت ارزشمند بودم،نه اشتباه میکنم!مگر اصلا روزی برایت ارزش داشته ام؟به خاطر دارم لحظاتی که مرا میخواستی،نه اشتباه میکنم!مگر اصلا لحظه ای خواهان من بوده ای؟در خاطرات عاشقانه ای که باهم داشته ایم میپویم،نه اشتباه میکنم!مگر خاطره ی عاشقانه ای باهم داشته ایم؟".

از ربکا میپرسم و میخواهم برایم بگوید دلیل این وصف های اشتباه چیست،ربکا لبخند میزند و آرام میگوید چه قدر بی رحمانه.

+چه قدر بی رحمانه؟همین؟دیوانه شدن آن هم در این زمان خیلی دلچسب است ربکا.

ربکا:ساعتی خواهد آمد که پُرز از دل تو نیز وَر انداخته شود.


اومدم بگم اصلا پایان کتاب جذاب نبود!
همیشه گفتم از اینکه مفصل یه کتاب نقد و بررسی کنم فراری م و ناتوان.
نوشته ها فقط برداشت من از کتابِ نه چیزی بیشتر؛
موضوع کتاب "زهیر"مربوطِ به یک نویسنده مشهور فرانسویِ که همسرش به طور ناگهانی ترکش کرده و شوهرش رو در سردرگمی قرار داده،توی کتاب تاجایی که به خاطر دارم اسمی از نویسنده برده نشد!و این باعث شد فکر کنم اتفاقات مربوط به خوده پائولوِ!
یه کتابِ پیچپیچی بود برای من D: خوب بود اما نه اونقدر که بگم برید و بخونیدش.

یه عکس کوچولو از متن کتاب با کیفیتی خیلی ناراحت کننده.

عصر میرم یه جایی،واشنا؟منو میبینی؟.
خوشحالم که به قولم عمل کردم.

احساساتی که جدیدا بهم دست میده خیلی متفاوت تر شده،شاید عادت کردم نمیدونم اما دیگه از یکباره ایجاد شدن تغییرات ناراضی نیستم،شبیه یه گل مقاوم شدم،شاید مثال گل یکم خودخواهانه باشه اما واقعا منظورم زیبایی و ظرافتش نیست،گلی که رسیدگی خاصی بهش نمیشه و نه خاک خوبی داره نه نور مناسب دریافت میکنه و حتی دیر به دیر بهش آب میرسه،اما زنده س!
گل های زیادی داشتم،خیلی از اونها بارز حقیقی تشبیه من بودن؛
حالشون خوب بود بی اهمیتیهای من رو تحمل میکردن،اما یه روز که یادشون افتادم و رفتم تا از تشنگی درشون بیارم دیدم حسابی از مرگشون گذشته.
نمیخوام شبیه اون گلها باشم!
یه گل مقاوم بودن برام جذاب نیست.
حالم یه حالِ خیلی عجیبه نه خیلی خوبم نه خیلی بد،در خنثی ترین حالت.
امشب حدود 80 صفحه از کتاب"زهیر"خوندم،303 صفحه نسبتا ملموس رو دنبال کردم و یه مقدار مونده تا تموم بشه.
دو بار باهاش اشک ریختم،حالتی معنوی تر از اشک ریختن با کتاب مگه هست؟.

کتاب"جاناتان مرغ دریایی"تموم شد و تابستون هم همینطور.نتونستم به قولهایی که به خودم داده بودم عمل کنم تعداد کتابایی که از خرداد تا الان خوندم خیلی کمه و بدتر هم میشه چون از این به بعد با وجود مشغله های زیاد فقط میتونم ماهی یک بار کتاب بخونم.

کتاب جذابی بود،خیلی وقت بود اسمش رو از بقیه میشنیدم و دوست داشتم بخونمش.کم حجم،با عکسای سیاه سفید،جاناتان میتونه الگو تموم ما باشه.

برشی از متن کتاب:

چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی که آزاد است؟

اگر سلیقه من رو دوست دارید بخونیدش.

.Hi autumn


داشتم با پشمک حرف میزدم،بهم گفت تو که خیلی مهربونی تو که خیلی قشنگی گوگولی ای،هنوز داشت میگفت بهش گفتم پشمک میخوای گولم بزنی چی میخوای بگی،گفت تو دست منو همیشه رو میکنی گفتم هاهاها گفت ببین داری این مدت خودتو خر میکنی گفتم پشمک درست حرف بزن باتوام قهر میکنما گفت خب قهر کنی تنهاتر میشی که گفتم فاک پشمک توام دیگه یاد گرفتی گفت خب من که خودتم خب خودت که میدونی تنهای گفتم پشمک بس کن گفت ببین این همه کینه مینه ای نباش تقی به توقی میخوره قهرجون میکنی گفتم پشمک من لوس و نازی نیستم فقط یکم زود ناناحن میشم گفت شوگولی شلولولویی زودناناحن میشی بشو ولی قهر جون نکن گفتم پشمک چیکار کنم تو راه راستو بم نشون بده گفت وقتی ناناحن میشی فقط ناناحن شو قهر جون نکن گفتم پشمک این حرفت تکراریه همین الان گفتی گفت خب چیکار کنم فقط همین حرفو دارم بزنم گفتم پشمک همش تقصیر منه؟گفت نه دیگه من توام،من نمیام بگم همش تقصیر توعه ولی خب چون من خیلی عادل و مهربون و چمیدونم خیلی پشمک خوبی هستم نصفا نصف،تقصیر تو و تقصیر اونام هست بیشتر تقصیراوناس اصلا

گفتم عهههه پشمکککک مهربون تر شدی این روزا

گفت توام تنها تر شدی این روزا

بعد دیگه هیچی پشمک بغل کردم و زدم زیر گریه و پشمک گفت بابا شکرم کردی گفتم پشمک چیکار کنم یه راهی پیش روم بذار گفت برو بهشون پیام بده بگو درسته که خیلی ادمای بداخلاق بدجنسی هستین ولی من نمیدونم چرا دلم براتون تنگ میشه بهشون بگو پشمک گفت فک میکنین تا اخر عمر اینقد لاکچری و عامه پسند میمونین که یه نفر دلش براتون تنگ شه؟نه کور خوندین تا وقتی کسی بهتون بها میده بها رو بگیرین چون دلار گرون شده.


امروز یه روز متفاوت دیگه.

استاد گفت چند نفر که بهم انرژی مثبت میدن انتخاب کردم تا توی انجمن دور هم جمع بشیم و دعا کنیم و شمع روشن کنیم و یه سری کار دیگه که من زیاد راجب این چیزا اطلاعی ندارم.

برام عجیب بود که من بهش انرژی مثبت میدادم و خودم خبر نداشتم.

برگه اوردیم بیرون و گفت از کینه ها و خشم ها و ناراحتیامون بنویسیم همه چیو بنویسیم اسم هم ببریم از کسایی که ناراحتمون کردن،گفت لازم نیست متن بخونین یا به کسی نشون بدین؛

نوشتم،کلی نوشتم از تموم کینه ها و غم ها و خسته گیای وجودم خیلی نوشتم خیلی.

بعد چند تا جمله قشنگ گفت که بنویسیمشون،یه چیزی شبیه من از کسی کینه به دل نمیگیرم من ناراحتیا رو فراموش میکنم و غیره.

بعد چند دقیقه گفت احساس الان تون چیه بهم بگید،گفتم وقتی داشتم دردامو مینوشتم حالم خیلی بد بود،عصبی بودم،الان عصبی نیستم از عصبانیتم خیلی کم شده حس میکنم خالی م.

نمیدونم کار خوبیه یا نه مهم اینه که حالم خوب کرده و من همه چیو یهویی کنار گذاشتم،دلم تنگ میشه ها!اما ازش،ازت،ازتون،عصبانی نیستم.


کتاب"پدران فرزندان نوه ها"تموم شد،قسمت های تکراری انگشت شماری داشت که اون ها رو مشخص کردم،اون مطالب رو در کتابِ "مکتوب"و"دومین مکتوب"خونده بودم.
این کتاب هم مثل مکتوب و دومین مکتوب برش هایی از کتاب ها و اثرهای دیگر نویسنده ها و برخی نوشته های خودِ پائولوِ.
سفر و کارای بعد از سفر و موقعیت های عجیب غریبی که پیش اومد نذاشت که بتونم زودتر کتاب تموم کنم ولی بلاخره امروز صبح انجامش دادم.
نمیدونم کتاب بعدی برای خوندن چی باشه،با خرید کتاب از تهران و قم و هدیه های پدر و مادرم،صفِ خونده نشده ها بلند و بلند تر شده.{کتابهایی که کنار اسمشون ستاره س رو خودم خریدم،و اونایی که قلب خانواده}.
خواستم اینجا براتون توی کلمات کلیدی اسم شون جا بذارم اما متاسفانه بیان توانایی درج اون همه کلمه کلیدی رو به من نداد.
کتاب های تهیه شده :
☆《موش ها و آدم ها》از "جان اشتاین بک"☆
☆《جاناتان مرغ دریایی》از "ریچارد باخ"☆
♡《سمفونی مردگان》از "عباس معروفی"♡
♡《سووشون》از "سیمین دانشور"♡
☆《ملت عشق》از"الیف شافاک"☆
♡《شازده کوچولو》از"آنتوان دوسنت اگزوپری"♡
☆《قلعه حیوانات》از"جرج اورول"☆
♡《وقتی نیچه گریست》از"اروین د.یالوم"♡(همون کتاب تکراری که مامان خرید)
برشی از کتاب"پدران فرزندان نوه ها" :
باز سازی دنیا:
روزی فرزندی پیش پدرش بود و پدر بسیار بی حوصله بود. باری اینکه فرزند خود را سر گرم کند تکه رومه ای که نقشه جهان روی آن بود را به چند تکه پاره کرد و داد به فرزندش تا آن را درست کند. پیش خودش فکر کرد که تا ساعت ها در گیر خواهد شد. ولی بر خلاف انتظارش بعد از مدت کوتاهی پیش پدرش آمد و گفت: پدر درستش کردم. پدر با تعجب گفت: مگر مادرت به تو جغرافی یاد داده. پسر گفت: جغرافی دیگر چیست؟ اتفاقا پشت همین صفحه، تصویری از یک ادم بود. وقتی آدم را دوباره ساختم، دنیا را هم دوباره ساختم.
+کتابی که من داشتم چاپ سال 2005 بود با ترجمه آرش حجازی،برگه های سبک و نازک،کتابِ قطور اما سبک،کتاب های قدیمی رو خیلی دوست دارم،حس عجیبی بهم منتقل میکنن.

خیلی سریع رفتم تهران و خیلی سریع برگشتم.

حالم خوب نبود،از پارک ملت سه تا کتاب خریدم،بابا قبلش واسم یه کتاب خریده بود.

تو راه برگشت به خونه هم از قم یه کتاب خریدم.

سر جمع ۵ تا کتاب،که یکی شون بارها خونده م.

مامان صبح زنگ زد و پرسید فلان کتاب داری؟گفتم اره.

متاسفانه یا خوشبختانه کتابِ رو خریده بود،بهش گفتم غصه نخور هدیه ش میکنیم به کسی.

من امسال توی این فصل گرم فعالیتهای مفیدم خیلی کم بود،با اومدن پاییز فعالیت هام در زمینه کتاب خیلی کمتر میشه ولی سعی میکنم مثل همیشه بیام و بنویسم حتی اگر خیلی دیر به دیر.

میام و کتابایی که خریدم معرفی میکنم.

+7 شهریور"پدران فرزندان نوه ها"شروع کردم،همون روز تا صفحه 89 خوندم،مسافرت نذاشت کتاب رو تموم کنم.


1. وبلاگ نویسی رو چطوری و از چه زمانی شروع کردین. از حال اولین پستتون بگین و اگر میدونین روزش رو هم بنویسین. حال و هوای اون روزها رو بگین:من یادمه سال 93 توی بلاگفا وبلاگ نویسی رو شروع کردم و اون موقع خدایِ چرت و پرررت نویسی بودم!تا الان وبلاگای زیادی داشتم و با خودم عهد بستم این اخریش باشه.

2. وبلاگ نویسی آیا چهارچوب خاصی داره؟ آیا باید به یک قواعدی پایبند بود یا خیر؟ نظرتون رو بگین:فکر نمیکنم اینطور باشه،همه چیز یه سری محدوده ها داره ولی اینطوری نیست که بگم باید اینطوری بنویسیم باید اینطوری باشیم!خودمون احتمالا متوجه میشیم که چه رفتاری میتونه شخصیت مارو حفظ کنه و یا برعکس.

3. مخاطب هدف شما معمولا کیه ؟ برای کی می نویسین؟ (مخاطب خاص منظورم نیست. خوانندگان وبلاگ منظورمه.برای کدام دسته از خوانندگان می نویسین):کسایی که اهل قضاوت کردن نیستن و صرفا میخونن که لذت ببرن!.

4. وضعیت فعلی وبلاگستان رو چطور می بینین؟:بد بد بد بد بد خیلی بد.

5. فکر می کنین برای جلوگیری از کپی کردن چکار میشه کرد؟ آیا مشکلی با کپی شدن دارین؟:برای جلوگیری از کپی شدن راه خوبی سراغ ندارم جز اینکه وبلاگمون به خواننده های محدودی ختم بشه تا امکان کپی شدن کمتر شه،مشکل که نه ولی از کسایی که اینکارو میکنن بدم نمیاد اگر چیزی برای گفتن داشتن کپی نمیکردن.

6. آیا شبکه های اجتماعی دشمن وبلاگ نویسی ان؟ به نظر شما چه تاثیری روی وبلاگ داشته؟:تقریبا اره،اما فکر میکنم وبلاگ نویس های واقعی هیچ وقت وبلاگ رو با جایی عوض نکنن،وبلاگ رو خلوت کرده.

7. وبلاگ نویسی چه اثری روی زندگی شخصی تون گذاشته؟ بیشتر در موردش بنویسین؟:من رو خیلی خیلی خیلی متحول کرد،زندگی من از اون جایی که با وبلاگنویسی اشنا شدم عوض شد.!

8. قدرتمند ترین زمانتون توی وبلاگ نویسی به نظرتون کی بوده و به نظر شما چه چیزی قدرت حساب میاد؟ بر اساس چه مبنایی این فکر رو می کنین؟:سالِ 95!بر مبنای میزان بازدید،صفحه م شبیه رسانه شده بود.

9. چقدر نظرات وبلاگ و آمارتون براتون مهمه (چه محتوایی چه تعدادی)‌؟ کامل توضیح بدین:در گذشته خیلی برام اهمیت داشت اما در حال حاضر اصلا برام مهم نیست حتی اگر روزی آمار صفحه م به 0 هم برسه بازم مینویسم.

10. وبلاگ چه چیزی رو به شما داد و چه چیزی ازتون گرفت؟:بهم معاشرت رو یاد داد،خودم اینطوری فکر میکنم که وبلاگ یکم از حماقت من کم کرد.

11. مشکلاتی که سر راه وبلاگ نویسی هست چیه؟:آدم هایی که قصد ندارن وبلاگ بنویسن قصد دارن بقیه رو اذیت کنن.

12. جذابیت وبلاگ ها و وبلاگ نویسی توی چیه؟:متفاوت بودن سبک نوشتن و فکر کردن آدم ها.

13. چی نگه تون داشته که نوشتن وبلاگتون رو ادامه میدین؟:عشق و وابستگی به صفحه م.

14. دوست خوبی از وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟:تعداد شون زیاد نیست اما کلیییی دوستشون دارم.

15. آرزو و ایده آل شما در وبلاگ و وبلاگ نویسی (چه خودتون چه دنیای وبلاگ نویسی) چیه؟ بنویسین:قضاوت نشدن منتشر کردن محتوای خوب!


چالش از

"هاتف".


ازم پرسیدید چرا خلاصه هیچ کدوم از کتابایی که میخونم اینجا نمینویسم،راستش با خلاصه نویسی زیاد راحت نیستم و فقط دوست دارم به کسی در واقعیت کتابی که میخواد شروع کنه به خوندن و من اون کتاب رو خوندم بگم که ایا از دیدگاه من این کتاب ارزشش رو داشت یا نه،صرفا هیچ وقت به کسی نگفتم این کتاب رو نخون چون من دوستش نداشتم،سلایق متفاوتِ چون دیدگاه ها متفاوتِ،دیدگاه ها متفاوتِ چون سلایق متفاوتِ.
"رویا در شب نیمه ی تابستان"رو تموم کردم.
فکر کنم اولین بارم بود که از شکسپیر میخوندم،جالب بود و خیال انگیز،نمایشنامه ی بدی نبود!
نمایشنامه خوانی جذابیت های خاص خودش رو داره و احتمالا احساسات متفاوتی در ما ایجاد میکنه.
دیروز دیدم روی میزم هیچ کتابی نیس{کتابای در حال خوندن رو،میذارم روی میز کنار کاناپه که تو چشمم باشه،اینطور خیلی سریع تر کتاب رو میخونم}.
رفتم و "بعد از تاریکی"از موراکامی رو برداشتم و گذاشتم رو میز که بعدا شروعش کنم!
اما چند ساعت بعد،بَرش گردوندنم به کتابخونه کوچیکم،و "رویا در شب نیمه ی تابستان"برداشتم.
دیروز وقت نکردم که شروعش کنم،با ف.ح از ساعتای 3 تا نزدیکای 8 بیرون بودم،اول باشگاه داشت بعدش هم یه قسمت طولانی راه رفتیم،کم کم خسته شدیم و تاکسی گرفتیم به مقصد سینما.
مثل دفعات قبل بدون دیدن فیلم و فقط گذروندن یه دورهمی با م.ش تایم مون رفت.
روز جذابی نبود،ولی طرفای صبح با ف.ح یه غذای عجیب غریب درست کردیم و کلی خندیدیم.
دیشب هم به اصرارِ مامان از راهِ دور،با فک و فامیلش رفتم پارک،حس بدی نداشت اما لذت هم نداشت.
صبح که بیدار شدم طبق عادت یه لیوان خاکشیر خوردم،یه ذره از غذایی که با ف.ح درست کرده بودیم خوردم.
کتاب رو برداشتم و استارت زدم،نفهمیدم چه قدر طول کشید که تموم شد و الان دارم راجبش مینویسم!
بابا بهم زنگ زد و گفت چندتا نمایشگاه کتاب دیدم،شب بهم اسم چند تا کتاب بگو شاید داشته باشن و برات بخرم،اول جمله ش هم گفت راجب هری پاتر پرسیدم مجموعه ش رو کسی نداشت.
برگردیم به نمایشنامه،ادبیات کلاسیک نخونده بودم،در واقع من خیلی کم کتاب خوندم و خیلی خجالت آوره!
چند نفر از شما ازم راجب کتابایی که خوندم و دوست داشتم پرسیده بودید.
توی صفحه من اینجا،قسمتِ موضوعات در موضوع "

کتابکی"میتونید یه چیزایی از سلیقه من سر در بیارین.

و یک برش کوتاه از نمایشنامه ی "رویا در شب نیمه ی تابستان" :
هرمیا:من به او اخم میکنم،ولی او باز مرا دوست می دارد.
هلنا:ای کاش اخم های شما این هنر را به لبخند های من می آموخت.
هرمیا:من به او دشنام میدهم.با وجود این او به من عشق می ورزد.
هلنا:ای کاش دعاهای من چنین مهر انگیز بود!
هرمیا:هرچه از او بیشتر نفرت میکنم،او بیشتر مرا تعاقب میکند.
هلنا:من هر چه او را بیشتر دوست میدارم او مرا بیشتر منفور میدارد.
هرمیا:ای هلنا،حماقت او گناه من نیست.
هلنا:این گناه زیبایی توست.ای کاش این گناه از آن من بود!
پرده اول/9

"دومین مکتوب"رو تموم کردم :)

چند نفر تا الان بهم گفتن خیلی تندخوانی قوی ای داری،اما خودم اینطور فکر نمیکنم،سرعتم خیلی پایینِ نسبت به قول و قرار هایی که با خودم داشتم.

کنار اومدم با تنبلی هام و سعی میکنم به مرور کمش کنم.

این کتاب هم دقیقا مثل "مکتوب"جذاب بود،هرازگاهی متوجه این میشدم که بعضی از نوشته ها رو قبلا خوندم.

کتابِ من از نوع جیبی بود،صفحه ی 133 با عنوان"آموزش"برام عجیب بود،اول محمد رسول خدا خرما خورده بود یا مهاتما گاندی شکر؟

قسمت های جذابش زیاد بودن و من نمیتونم همه رو بنویسم گلچین کردن هم یکم برام سخته نمیدونم کدوم نوشته میتونه شما رو وادار به خوندن این کتاب بکنه،به اجبار و به سختی این قسمت انتخاب کردم:

روئی گوئرا برایم گفت که شبی در خانه ای در موزابیک،با دوستانش صحبت میکرد.

کشور درگیر جنگ و در هر جهت_از بنزین گرفته تا روشنایی_در قحطی بود.برای وقت گذرانی،شروع به نام بردن غذاهای محبوبشان کردند.

هر کدام غذای محبوبش را نام برد،تا نوبت به روئی رسید.

روئی که میدانست به خاطر جیره بندی،تهیه میوه غیر ممکن است،گفت:دلم میخواهد یک سیب بخورم.

در همان لحظه سر و صدایی به گوش رسید و یک سیب براق و آبدار،چرخ ن وارد اتاق شد و در برابرش ایستاد!بعدها،دریافت که یکی از خدمتکاران که آنجا زندگی میکرد،برای خرید میوه به بازار سیاه رفته بود.

به هنگام بازگشت،هنگامی که از پله ها بالا میرفت،سکندری خورده و افتاده بود؛کیسه ی سیبی که خریده بود،باز شده و یکی از سیب ها به درون اتاق رفته بود.

تصادف؟خوب،این واژه برای توجیه این داستان بسیار ناتوان است.



واقعا این روزا به یه چیز فوق العاده نیاز داشتم،این کتاب همون بود.

خیلی خیلی حالم رو خوب کرد.

مجبور به گریه م کرد و منو سبک کرد.

 همینقدر بگم که واقعا بکمن خیلی خوبه!

توی پست های قبلی گفتم!اولای کتاب حسابی حرصی شده بودم و پشیمون بودم از خریدنش،اُوِه برام یه پیرمرده اعصاب خورد کن رو تداعی میکرد که دوست داشتم وجود نداشته باشه،به خوندن"مردی به نام اُوِه"ادامه دادم و کم کم متوجه م بودنش شدم.

اگر سلیقه من توی مطالعه ی کتابای قبلی شبیه تون بوده،این کتاب رو هم بخونید.

و سعی کنید تمومش کنید تا من فحش نخورم!.

نمیتونم تیکه جذابی از این کتاب جدا کنم و براتون تایپش کنم و ادرس صفحه بدم،تمومش جذابِ بخونیدش،همین.

●کاش نام های مستعاری که برای خودمان در وبلاگ و دیگر صفحه ها انتخاب میکنیم،ربطی به هیچ کتابی نداشته باشد!زیرا شاید یک نفر به خاطر اخلاقیات شما هیچ گاه آن کتاب را نخواند●

واژه های غلط(چاپ معاصر)(چاپ دوم سالِ 1396)

صفحه 236 خط پنجم به جای واژه"اوه"باید نوشته میشد"رون"

صفحه ی 248 خط 16 "بخواهیم"درست تایپ نشده ست.

صفحه 328 خط 4 اسمِ"پاتریک"اشتباه نوشته شده.


این مقدار از رک بودن بعید و دور از انتظاره!
پری روز و دیروز از بدترین روزهای این ماه بودن!
خب زندگی گاهی خیلی به ادم تنگ میگیره شایدم ادم خودش به خودش تنگ میگیره‌.
خیلی واسه خودم خوشحالم که خودم رو بخشیدم و به خودم اجازه دادم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.
100 صفحه از "مردی به نام اُوِه"باقی مونده فقط صبر کنید تا تمومش کنم.
اونقدر اشک از چشمام اومد که گردنم خیس شد،خیس به معنای واقعی.
نمیدونم الان خوب شدم یا نه اما آدم شدم.
یادتونه چند وقت پیش گفتم رابطه ها از دلشون تجربه بیرون میدن؟و گفتم که یه جورایی مشتاق تجربه م؟گ♡ه خوردم :)))))))
دست رو هرچی شد نذارین،واسه هندونه خریدن هم آدم تامل میکنه!

با مامان رو مبل نشسته بودیم.
گفت امروز چه روز بدی بود خیلی کسل بودم دلم به کار نمیرفت.
آروم گفتم خیلی هم بد نبود.
حرف زد از اینکه چرا هیچکدوم مون از زندگی لذت نمیبریم،بهش گفتم مامان تو خسته نشدی؟گفت:به نظر میاد تو از منم خسته تری،تو خیلی دپرس و آشفته به نظر میای من نمیدونم چه کاری میشه برات کرد.
آروم گفتم اره من از زندگی لذت نمیبرم.
گفت چرا؟دوستداری چطوری باشه؟چی میخوای؟
دیگه نتونستم هیچی بگم،چیزی که سریع توی چشمای من برابر میاد همش اشکِ و اشک،اگر کسی بخواد آرزوهام براش بگم بی شک یکیشون اینه که؛
بتونم گریه م کنترل کنم.
وقتی دید جوابش فقط اشک و غمه پاشد و یه چیزایی گفت که نشنیدم و رفت.
دیروز کتاب"مردی به نام اُوِه"رو شروع کردم(از قبل یه 10 صفحه خونده بودم).
اولش کلی عصبی شدم که چرا اینقد این پیرِمرده عوضی غر میزنه،کاراش و حرفاش روی اعصابم بود و دوست داشتم کسی که کتاب بهم معرفی کرده خفه کنم.
عصبانیتم احتمالا به خاطر وضع روحیم غیر عادی نبوده باشه.
کم کم که متوجه اوضاعِ اُوِه شدم،دیگه عصبی نبودم و چیزی که وجود داشت فقط غم بود.
اُوِه اگر زن بود توصیف من بود در نصفِ ماه!
و سونیا توصیف منِ در نصف دیگه ی ماه!
عجیب به نظر میاد؟اما واقعا همینطوره.
دیروز 50 صفحه و امروز 130 صفحه خوندم،جمعا 180 صفحه.
کتابِ خوبیه و زمان خوندنش برای من همین روزاس!
خودتون احتمالا متوجه تغییرات ناگهانی احساسات من شدید،گاهی با اینکه عاشق خوندنم دست و دلم نمیره که یه متن کوتاهِ کوچولو بخونم،فقط فقط فقط امید دارم که عوض شم و این همه عجیب غریب نباشم.
شاید اجحاف بشه در حقش اگر راجب اون توی پست طولانیم ننویسم،اگر این متن میخونه باید بدونه من از اون آدما نیستم که بعدِ خداحافظی میرن تمام فولدرها رو دیلیت میکنن و میگن فاااک بهت دیگه برام اهمیتی نداری حالا بمیر!نه من نمیتونم هرچند خیلی مسخره س با این همه اذیتی که برام ایجاد شده بازم اینقدر ملیح برخورد کنم اینگار که دارم یه گربه زخمی نوازش میکنم،من یادِ تموم آدمایی که یه روز دوستداشتم مثل یه چیز با ارزش که توی جعبه قشنگ نگهداری میکنن،تو قلبم نگه میدارم.
احمقانه س؟اما من دوست دارم اینطوری باشم،من عاشقِ خودمم وقتی احمقانه عمل میکنم،چون دقیقا اون لحظه میدونم که برخوردم احمقانه س اما ادامه ش میدم و احمقانه میرم جلو.
چه من رو دوست داشته باشی چه نداشته باشی برای من همون ادمِ تویِ تفکراتم باقی میمونی،هرچند که تیکه کلامات برای من نقشِ کلمات عاشقانه رو ایفا میکرد،من شبیهِ یه آدمِ گول خورده م که از سپرده گذاری تویِ یه موسسه مالی هیچی براش نمونده.
کاش دیگه هیچکس در حقم ترحم نکنه و به خاطر عذاب وجدانش باهام حرف نزنه.
اینجا وبلاگِ منِ اینجا صفحه ی منِ اینجا همون کاناپه ی خوش رنگیه که همیشه میخواستم، و من اینجا اونقدر راحتم که از تو و فکر تو و برداشت تو هیچ ترسی ندارم از برداشت بقیه و فکر و افکار بقیه هم همینطور!
من امید زیادی دارم که تا هفته های بعد وضعیت خیلی بهتر شه،کتاب که تموم شد کلی راجبش مینویسم.


9_9

امروز فهمیدم وقتی میام و اینجا مینویسم(فقط اینجا)دلم آروم میشه.

بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.

درست میگه.

گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!

بیا برگرد به خودِ قبلیت؛

خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!

خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!

اینکه این همه توانمندم تحسین برانگیز نیست؟تحمل این همه اضمحلال.

من میتونم فقط یکم طول میکشه.

واسم کامنت ناشناس بذارید دلم خیلی میخواد خیلی.



7_9

اره من بازم حالم بده هی افسردگیم برمیگرده
با خودم فکر میکنم اصلا مگه من هیچ زمان بوده که افسرده نباشم؟اصلا مگه افسردگیم هیچ وقت رفته؟همیشه بوده،تنها چیزی که همیشه همراهمه بهم چسبیده و خاطر منو خیلی میخواد و البته دوست داره منو ب*ا بده همین افسردگیه.
دیگه روم نمیشه بگم واشنا فلان کن فلان نکن،واشنا من میخوام باهات قهر کنم واشنا من دارم دیوونه میشم اینو متوجه ای؟

5_9

پازل تموم شد،تمومش کردیم!

یه اتفاقایی داره تو وجودم رخ میده که عجیبن شاید بعدا راجب شون نوشتم،تنهایی روم غلبه کرده،کلی خستم کلی.

چندین نفر که قبلا آدرس اینجارو نداشتن،حالا دارن.

من یه کراش دارم که با دنیا عوضش نمیکنم [از یکی بِدَره[البته از همینجا اعلام میکنم امیر توهم خیلی کراشی خیلی[امیدوارم این پست رو نخونی]]در کل کراش آدمو نابود میکنه سعی کنین کراش نداشته باشین]

واقعا خوش بحال بعضیا که وقتی روشون کراش داریم میتونیم بهشون بگیم،یعنی از اون ادمان که میشه باهاشون حرف زد و بهشون ابراز مهربونی و علاقه کرد،من خودم الان فکر کنم اگر کراش کسی باشم و بهم بگه اینقدررر عاشقش بشم و دست از سرش بر ندارم که بعدا بگه غلط کردم،شماچطور؟

"مردی به نام اُوِه"رو به زودی شروع میکنم.


4_9

این روزا کلا درگیر پازل و خیالبافی هامم.

در هیچ کتابیُ جز کتابای انگلیسی باز نکردم!یه چندتا کتاب هست که خیلی دوست دارم تهیه شون کنم،مربوط به کلاسامن،پازل دیگه داره تموم میشه،نه از اینکه بابا میگفت پازلِ مسخرس نه از اینکه خودش داره کاملا همراهیم میکنه تا کامل شه حتی بعضی اوقات که حوصله نداشتم اون صدام زد که بیا پازل رو حل کنیم.

واشنا عادت دارم به اینکه بهت بگم که بهم مهربونی کنی،مهربونی کن،باشه؟


3_9

و بلاخره دیروز اینگار که اجبار باشه به سرِ قرارم با ژینو رفتم.

کتاب

"رویا در شب نیمه ی تابستان" از ویلیام شکسپیر،رو بهم هدیه داد،با یه چیزی که شبیه جاکلیدیِ و با رزین و پوست گردو و یه کم خرت و پرت درست شده بود.

اگر ف.ح اونجا نبود احساس خوبی نداشتم،واشنا رو شکر کردم که حداقل گاهی اون رو کنار خودم دارم.

یکم شیطنت کردیم و خندیدیم و مثل اکثر اوقات هیچ چیز خوردنی و نوشیدنی و غیر خوراکی تهیه نکردیم.

سینما اونقدر شلوغ بود که از کنار باجه تا کنار درخت های بید مجنون مردم صف کشیده بودن،و خب مسلما ما از اون ادما نیستیم که تو صف وایسیم برای همین فیلمی نگاه نکردیم.

چهار روزه که درگیر پازل هزارتیکه م هستم و نتونستم "مردی به نام اُوِه" رو شروع کنم.

ازتون یه چیزی میخوام!به واشنا بگید بیشتر از قبل هوای من رو داشته باشه،من خودم بهش گفتم اما میخوام شما هم بهش بگید.


2_9

خجالت آوره که 45 دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه ولی با خیال راحت روی کاناپه لم دادم و میخوام راجب کتابی که اخیرا(همین چند دقیقه پیش)تمومش کردم بنویسم و حتی برای رفتن آماده نیستم!
بلافاصله بعد از گلایه از خودم وقت نمیکُشم و میگم که؛
حس های خاص،خلسه،احساسات مطلوب،پایین اومدن اشک،غم و کلی حس دیگه رو با این کتاب تجربه کردم.
"ساحره ی پورتوبلو"بیشتر از هرکتابی نیاز داشت جای ساکتی خونده بشه.
مثل همیشه لذت بردم.
و یادم نمیاد به کسی بابت خوندن یه کتاب اصرار کرده باشم،اینبار هم همینطوره.
هرطور که دوست دارید بخونید،هرچیزی که دوست دارید و فقط سعی کنین ازش لذت ببرین.

"اگر به جای مبارزه با این تنهایی،بپذیرمش،شاید وضع فرق کند.فهمیده ام که تنهایی،وقتی سعی کنیم با آن درگیر شویم،خیلی از ما قوی تر است،اما وقتی نادیده اش بگیریم،ضعیف میشود."ص70
"نمیشود آدم به چیزی که دوست ندارد،اعتقاد داشته باشد."ص152
"تو چیزی هستی که باور داری هستی."ص173
"آینده نیرنگ باز است،چرا که تصمیماتی که آن را هدایت میکند که اکنون گرفته میشود.همچنان به رکاب زدن بر دوچرخه تان ادامه بدهید،چرا که اگر توقف کنید،می افتید."ص223
"به همین دلیل و دلایل دیگر،به خدا اعتقاد ندارم.فقط ببینید آنها که اعتقاد دارند،چطور رفتار میکنند!"ص248


1_9

"الف"رو تا صفحه 48 خوندم اما داشتم کسل میشدم شاید به خاطر بد بودن وضع روحیم بود،به همین دلیل کنار گذاشتمش؛

"ساحره ی پورتوبلو"دیروز دست گرفتم و صفحه ی 75 م.(لامپا خاموش و پرده ها هنوز کنار کشیده نشدن،سخت نگیرین به جلدش الان دقت کردم)

یه حسی همش منو قلقلک میده که زودتر اینا رو تموم کن و بقیه کتابایی که گرفتی رو بخون،حس خیلی جذابیه.
با یه قسمت های اندوه آوری از کتاب"ساحره ی پورتوبلو"که خیلی هم اشک درآر نبودن اشک ریختم.
خواستین کامنت بدین،ترجیحا ناشناس!


کاراموزی تموم شد و "گریز دلپذیر"هم همینطور؛

یه کتاب کم حجم و بامزه،میتونم بگم تقریبا تا الان هرکتابی که خوندم اونقدراهم بد نبوده که از افتضاح بودنش حرف بزنم.

یه کتاب معمولی و ساده و از اون کتابا که اگر دست من باشن خیلی سریع تموم میشن،برداشت خاصی نمیشد ازش کرد اما بازم جذاب بود.

《.بدانیم نباید با آدم های کله پوک بحث کنیم،این که بگذاریم نفله شوند،بالاخره که نفله خواهند شد،وقتی ما در سینما هستیم،در تنهایی میمیرند‌.》

در کنار"آیین دوستیابی"باید یه کتاب جدید دیگه رو مطالعه کنم.

به زودی دوباره مینویسم.


9_8

کاراموزی در حالِ تموم شدنه و کلاس انگلیسیم خوب پیش میره و تقریبا میتونم بگم دلپذیره،کتاب های آموزشی(انگلیسی) که عمه در اختیارم گذاشته خیلی سرذوقم اورده،دلم تاب نیاورد و نتونستم به "آیین دوستیابی" کارنگی اکتفا کنم،کارنگی معتقده که کتابش رو نباید سریع و سطحی خوند و باید عمیقا بهش فکر کرد و البته عمل کرد!

و مسلما عمل کردن به کتاب و فرو رفتن در اعماق اون زمان زیادی میبره و طبق محاسبات من،حدودا چند هفته به تنهایی درگیر یه کتاب کم قطر اما پر محتوا میشم و حس بیهودگی من رو پر میکنه(باتوجه به شناختی که از خودم دارم).

به خاطر همین مسئله و به همین بهانه در کنارِ خوندن کتابِ کارنگی،"گریز دلپذیر" از 《آنا گاوالدا》 رو شروع کردم و صفحه ی ۲۶ م،حس میکنم ترجمه ش خیلی داغونه غلط های زیادی داره.

به وقتِ تموم کردنش راجبش مینویسم.


8_8

و من فردی که از اکنونِ خود در رنج ست،اینکه اکنونمون تباهِ آینده مون بشه،میصرفه؟

باید خودم به حرفام عمل کنم.

امروز عصر توی بنای قدیمی کاروانسرای شاه عباسی یه جمع پیر اما جوون دیدم!پیر از دیدِ سن و سال،جوون از دیدِ دل!

محفل شاهنامه خوانی داشتن.

از در ورودی که داخل شدم دیدمشون اونقدر در نگاه اول تحت تاثیر چهره های مهربون و جذاب شون قرار گرفتم که سریعا از اون عصر بخیر های پر انرژِی توی دلم حواله شون کردم.

"گریز دلپذیر"از آنا گاوالدا» و "پیرمرد و دریا"از ارنست همینگوی» رو تهیه کردم،

دوتا کتاب کم قطر نیازه خب D:


7_8

و همونطور که میدونستم واشنا من رو تنها نمیذاره!
و ابراز علاقه به واشنا خیلی خیلی شیرینِ؛
ای مهربون به شکلی که قبل ها جواب هلپ هام رو دادی اینبار هم اینکار رو بکن.
+کتابِ "آیین دوستیابی" رو دیشب شروع کردم صفحه ی 21 م و اصلا عجله ای برای خوندنش ندارم.

6_8

و تموم شد!

هم کتاب هم غمی که در صدد از پا در اوردن من بود!

"وقتی نیچه گریست"رو نه تنها نمیتونم توصیف کنم بلکه سعی هم نمیکنم که اینکارو بکنم!

امکان اینکه کسانی از این کتاب خوششون نیاد حتما هست!اما مسلما من شیفه ی سرسخت اون شدم!

در ابتدا قسمت هایی از اون کسل کننده مینمود،رفته رفته از کلمه به کلمه ش لذت بردم.

حس میکنم زیادی پزشکی بودن در پاراگراف های نخست توی چشم میره!کم کم دیدگاه لطیف تر میشه و سبک کتاب و سراشیبی هاش پذیرفته میشه و خواننده خودش رو رها میکنه.

غرور و نخوت نیچه من رو خیلی عصبی میکرد تنها چیز عصبی کننده همین بود(من رو یاد باب مینداخت)،البته که برای رفتارش حق هم داشت.

چیز زیادی نمیتونم بگم جز اینکه اگر در کتاب خوندن باهم سلایق نزدیکی داریم،این کتاب رو بخونید.

و میرسیم به قسمت هایی که دوست داشتم؛

"اکنون میدانم ترس،زاده ی تاریکی نیست،بلکه ترس ها همانند ستارگان،همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن ها را محو و ناپیدا میکند" ص۲۶۵

"وظیفه ی ما در قبال زندگی،آفریدن موجودی برتر است،نه تولید موجودی پست تر"ص ۲۷۰

"کسی که از خویش تبعیت نکند،دیگری بر او فرمان خواهد راند"ص ۲۷۱

"دکتر برویر،آیا از خود پرسیده اید چرا همه ی فلاسفه ی بزرگ افسرده و عبوسند؟آیا از خود پرسیده اید چه کسانی ایمن،آسوده و همیشه خوش رو هستند؟من پاسخ میدهم:تنها آن ها که فاقد روشن بینی اند:مردم عامی و کودکان!"ص۲۷۴

"پرفسور نیچه،شما میگویید رشد،پاداش رنج است"ص ۲۷۴

"اگر مالک طرح زندگانی خویش نباشی،اجازه داده ای وجودت یک تصادف قلمداد شود "ص ۲۸۷

"انسان دوستانش را سخت تر از دشمنانش میبخشد"ص ۳۰۵

"از فاصله ای دور به تماشای خودت بنشین ی.یک چشم انداز وسیع،همواره از شدت مصیبت میکاهد.اگر به اندازه کافی صعود کنیم،به ارتفاعی میرسیم که در آن،مصیبت دیگر مصیبت بار جلوه نمیکند"ص ۳۱۴

"ما بیشتر دلباخته ی اشتیاقیم تا دلباخته ی آنچه اشتیاق مان را بر انگیخته است!"ص۳۳۹

"تا زنده ای،زندگی کن،اگر زندگی ات را به کمال دریابی،وحشت مرگ از بین خواهد رفت!"ص۳۶۵


فکر کنین خیلی اتفاقی بدون قصد قبلی

کتاب بخرین،"کاش کسی جایی منتظرم باشد"رفته بودم ملاقات مادر بزرگم که از نمایشگاه کتاب بیمارستان خریدم.

"جنس ضعیف"به نیت هدیه دادن به ف.ح گرفتم که خب فکر کنم دیگه قرار نیست هدیه ش کنم.
"خودت را به فنا نده"خیلی اتفاقی بابا خواست از دیجی کالا تلفنش رو بخره و من یهویی توی لیست کتابا دیدمش و اضافه کردمش به سبد خرید.
حس خوبی دارم،این کتابا رو توی بازه زمانی مختلف خریدم و امروز حوصلم گذاشت و اومدم و نوشتم.
دوست دارم اکتیو تر باشم تلاشم رو میکنم،باید یه برنامه بریزم و مشخص کنم که کی میتونم کتاب خوندن استارت بزنم.
دیشب تولد ع.پ بهش تبریک گفتم :) چه زود بزرگ شدیما.
تابستون نزدیکه چه برنامه ای براش دارید؟بیاید باهم حرف بزنیم.

وقتی به این فکر میکنم که قراره یه مدت دیگه بیام آرشیو رو ببینم و بزنم روی "خرداد 98"ذوق میکنم،اصلا فکر کردن به بعدِ خرداد لذت بخشه،نه؟
برخلاف چیزی که همه میگن از تایمی که میرم سرکار بهتر به کارام میرسم و زندگیم جم و جور شده.
چندشب پیش دوسه فصل از کتاب"خودت باش دختر(صورتت رو بشور دختر)"خوندم به نظر کمک کننده س فقط زمانی که یادم میاد این کتاب رو ف.ح بهم هدیه داده بهم میریزم و عصبی میشم.
فکر کنین سرکار برید و درس بخونین و کتاب هم بخونین و فیلم هم ببینید!در عین بی برنامه بودن با برنامه جلو رفتن.
خفن و غیر قابل پیشبینی.
+امشب یا هر شب یا حتی هر روز دیگه ای سیب زمینی سرخ کنید و آویشن بریزین روش و یاد من بیوفتید لطفا!

گاهی تا سه صبح بیدار و به اجبار ساعت هفت برپا!گاهی هم اینقدر نخوابیدم تا اینکه یهویی خوابم برد و وقتی پاشدم باید عصرونه میخوردم بجای صبحونه،زندگی همینطوریه دیگه نباید سخت گرفت یه روز چشا پر پف و خستگیه یه روز نیست.
ریلیشن شیپ،دیت،کار،هنرستان،آزمون مرداد.
● مردی که به‌تازگی مُرده بود، پشت دری بزرگ منتظر بود تا در جهنم ثبت‌نام کند؛ دقایق بسیاری منتظر ماند و بعد ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها به‌همین منوال گذشت، سرانجام از کسی در آن حوالی پرسید: من سال‌هاست منتظر ثبت‌نام در جهنم‌ام اما این در باز نمی‌شود!» مرد، نگاهی به‌ش کرد و پاسخ داد: جهنم همین‌جاست!»
+ذهن تون خالی کنین و نذارین افکار خفه تون کنن همین :)


دور تند که میگن اینه ها!اینگار همین دیروز بود که پست قبلی رو نوشتم و منتشر کردم.

خیلیییی سرعت بالاس :)))

اینطور که معلومه هنرستان تموم شد و پاشو از روی خرخره ما برداشت!

میدونین چیه اگر ازم بپرسن کدوم دوره از تحصیل بیشتر دوست داشتی حتما میگم دوره متوسطه اول(راهنمایی)اونقدر اون سال ها شیطون و رها بودیم که تکرار کردنش غیرممکن،بچه هایی که هیچ دغدغه ای نداشتن جز اینکه چطور کلاس و درس رو بپیچونن و به بهونه درس قرار مدار باهم بذارن و قایمکی برن خرید،استرس های جذاب!یاداوری خاطراتم با ف.ب و ا.خ چقدررر شیرین،چقدر شیطنت کردیم وقتی بهشون فکر میکنم یه لبخند گنده میشینه رو لبم،فقط یه چیزی هست نمیدونم بگم یا نه،اما من دلم واسه اون دیوونگی که توی وجودم بود تنگ شده؛

دلچسب،تکرارنشدنی

. و کم کم ویژگی ها و تصمیم هایی که دوستا رو از هم متمایز کرد.

هنرستان منو بزرگ کرد مثل خیلی از چیزای دیگه،دوسش دارم اما نه بخاطر اینکه شاید اونجا بهم خوش گذشته باشه!اونجا بهم خوش نگذشته،دوسش دارم چون محیطش منو بزرگ تر و عاقل تر کرد.

+یه خانم کسل و خسته و چشم درد در حال تایپ میخونمتون اما یواش و بی سر و صدا


انقده اتفاقای جورواجور افتاده من نمیدونم اصلا چی بگم!شاید یه روزی سر فرصت بشینم اساسی بنویسم یه رمز گنده هم بذارم روی پست که مبادا ابرو و شرفم با خاک یکی شه :))))

ا.م و کلی ماجرای دیگه.

اومدم فقط بنویسم پیرتر شدم دیدین؟هجده سالگی جذابه؟فکر نمیکنم.


من الان چی بگم؟اینگار تا اومدم قطره استریل چشمی بزنم و چشمم ببندم و انگشتم بذارم پایین چشمم و نگهدارم،کنکور تموم شد.
از کنکور خاطره خوش ندارم زمانی که با ع.پ و حرص خوردن بابت کنکورش گذشت رو یادم نمیره،هیچ وقت فراموش نمیکنم که سفر بودم و توی اون APP خاطره انگیز بهم پیام داد و با آنتن نصفه نیمه بهم رسید،نوشته بود تقصیر توعه تمام این مشکلات.فکرشم میکردم یه روز همچین حرفی بهم بزنه.
و بعدم قضیه کنکور و فلانی و
بیخیال
اما امروز عجیب بودا چندین بار مغزم بدون اینکه بخواد یادتو اورد جلوم زد نمایش.
من هنوز باب اسفنجی رو دوست دارم و هنوز دارم مجموعه م کامل میکنم نمیدونم چرا ولی خب جوابی هم لازم نیست برای این چرا.
دلتون برای ادمای توی عکس پر نکشه یه وقت،سخت میشه کارتون.
ا.م و پیچیدگی اوضاع.
بریم که منتظر بمونیم چه اتفاقی قراره بیوفته.
+گوش کنین و بیاین حرف بزنیم که دلم تنگتونه.
+فقط اوجش؛
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد

تو که رفتی پی تاب و تپش رود ، برو
به قدم های اسیر لجنم فکر نکن
من 
به دستان خودم 
گورِ خودم 
را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن :))
" من محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن "
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه 
رو زخمی‌ام و دست‌کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم 
فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
 " هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن :)) "
بخت نامـرد 
بزن ! 
بد به دلت راه نده 
به غم انگیزی فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و 
اره بکش ! 
شاخه بریز !
به غم جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن 
بی من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که 
نماند از بدنم فکر نکن
من که از 
منطق و دستور حقیقت گفتم 
به مضامین مجازی تنم 
فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید ؛
من همین نبش چنار و چمنم 
فکر نکن .
#علیرضا_آذر

اخرش قشنگه


اومدم به روی خودم نیارم که چی شده،اومدم هیچی نگم و عادی برخورد کنم اما نشد؛

نمیشه ادم دلش تنگ نشه،نمیشه ادم خاطره هارو فاکتور بگیره،نمیشه.

میخوام بدونی دلم برات کلی تنگ شده.

کل زندگیم شده دلتنگی هرگوشه ش نگاه کنی میبینی یه نفر هست که از صمیم قلبت هوس کردی باهاش وقت بگذرونی اما نمیشه.

دیدین چیزای نشدنی چطور میچسبن به مغز ادم و هی حسرت شون میره به خوردمون؟.

گریه که کردم یادم افتاد یه سُرم زده بودم به صورتم که با اشکا رفت پایین.


فکر میکردم پست قبل منو تا چند روزی آروم کنه اما نشد! من من من خیلی دلتنگم و چرا هیج راهی نیست که خلاص شم؟.

هیچی نمیتونه قد دیدن عکساش هم خوشحالت کنه هم ناراحت،عجیبه نه؟خوشحال برای اینکه داری میبینیش و ناراحت برای اینکه نداریش و سهمت ازش فقط دیدن یه عکسه.(خیلی تکراریه اما امشب کاملا این جملات فهمیدم)

من میدونم وقتی پستا از سه چهار خط بیشتر میشن کمتر کسی اونارو میخونه اما من یادم رفته بود یه چیزی رو توی پست قبل بگم؛

راستش ادمای دست نیافتنی هم حق و حقوقی دارن شما حق ندارید اونارو از رنجی که میکشید مطلع کنید چون شاید دچار عذاب وجدان و کلی حس بد دیگه بشن،به خاطر بسپارید،حق ندارید.

بذارید اونا آروم زندگی کنن و آدم دم دستیه کسی بشن که اونقدرا هم به وجودشون وابسته نیست.

نه نه صبر کنید من بدجنس نیستم منظورم اینه که خب شاید دیگه هیچکس نتونه قد ما دوستشون داشته باشه،میفهمید که چی میگم.


جالبیه زندگی به اینه که خودمون دست مون میذارم زیر چونه مون و منتظر میمونیم دست نیافتنی ترین ادم ممکن از جلومون رد شه،و اونجاست که خودمون میایم دست و پای خودمون میگیریم و میندازیم توی یه چاله!چرا؟چون از اون شخص خوشمون اومده!

بذارین داستان رو جلو ببرم؛

شما کم کم ارتباط تون با اون ادم دست نیافتنی بیشتر میشه و رفته رفته اون حسِ خوش اومدنه تبدیل میشه به عادت و شایدم اگر خیلی منه بدجنسی داشته باشید بهش علاقه مند بشید.

اینجا دقیقا همون نقطه ی اصلیه هی سعی میکنین حس خودتون بروز بدید و توجه ش رو جلب کنید اما،کاملا ناموفقید.

می پرسین چرا؟

یادتون که نرفته!اون یه ادم دست نیافتنیه!

ادمِ دست نیافتنیه زندگی تون شما رو در بدترین حالت ممکن،یعنی درست زمانی که خوده شما،شمارو انداخته داخل یه سرخ کن بزرگ پر از روغن داغ و عذاب تون داده،جای اینکه بهتون ترحم بورزه؛

میره و تمام درا رو میبنده.

نگران نشید غصه نخورید تمام آدمای دست نیافتنی همین شکلی میرن.

بازم می پرسین چرا؟چون اونا دست نیافتنین.

احمق ترین ادم دنیا میدونین کیه؟کسی که تا ابد عاشق و دلباخته ی ادم دستنیافتنیش بمونه.

مبادا یه روز ادم دست نیافتنی تون که رفت،از یاد و خاطرش یه مجسمه برای خودتون بسازین و بذارینش تو طاقچه ی دلتون و هی قربون صدقه ی وجوده دست نیافتنیش برین،مبادا.


حدود 21 روزی هست که خونه نرفتم و توی یه محیط خیلی متفاوت از خونه زندگی کردم.

فکر کردن به صبحونه و ناهار و شام در روزای تعطیل عذاب اوره :))))))

هنوز هیچی نشده هفته ی دیگه امتحان دارم.میدونستم بلاخره سی شارپ یه روزی یقه م میگیره و میگه دیدی منو درست یاد نگرفتی *** رفتی.

همینم شد!

سی شارپ یقه م گرفته و هنوزم ول نکرده.

برنامه ی کلاسام خوبه و جای شکرش باقیه.بهم گفتید راجب محیط اینجا و مشکلات و چالش هام بنویسم اما میدونید که گاهی اوقات خیلی ادای ادمای تودارو در میارم سعی میکنم در اولین فرصت از پوسته ی دروغینم بیرون بیام و بنویسم که چی گذشته به حالم.

ادامه ی این پست رو به دعوت هاتف مینویسم.

______________________________

نامه ای از تهمینه سال 98 به تهمینه سال 95

عزیزم میخواهم چیزی بنویسم که هیچگاه به دستت نخواهد رسید اما حداقل نوشتن غمی که من از این بابت میخورم را میتواند کم کند،زندگی آنقدرها هم رویایی و قشنگ نیست،همه چیز آنطور که تو در ذهن کودکانه ت تصور میکنی نیست،مردم شبیه غول های پا گنده ی ترسناک هستند و تو هرازگاهی بیم خواهی داشت از له شدن.تهمینه تو نمیتوانی عادت کنی به بودن کسی،تمام سعیت را بکن که عادت هارا کنار بگذاری،به مردم بیشتر از چیزی که هستند بها نده،وقتی کسی میرود به او فقط به چشم یک رفته نگاه کن نه بیشتر نه کمتر.کسی که میرود نمیتواند آنقدرها هم خوب باشد که لایق گریه و اشک و غصه ی تو باشد.آنقدر مشکلات گنده و زشت توی زندگی وجود دارد که بعدها فکر میکنی چقدر احمق بودم که به موانع اسباب بازی شکل به چشم مشکلات حل ناشدنی نگاه میکردم.

مشکل حل ناشدنی ای وجود ندارد.دخترک کوچک ترسو،شاد باش.

خودت را در پسِ پتو پنهان نکن و اشک نریز تو بزرگ میشوی و این بیشتر از اینکه غمبار باشد قشنگ است.


الان که دارم تایپ میکنم توی خوابگاه لش کردم و خیلی خستم.راستش امروز از اول صبح که از خواب پاشدم تا همین الان دوندگی داشتم.خدا رحمم کرد کارا اوکی شد و الان فرصت شد صرفا جهت اینکه یادم بمونه و ثبت خاطره بشه بیام بنویسم.

پدر و مادرم امروز خیلی زحمت کشیدن و خسته شدن.امروز بیشتر از هر روز دیگه ای فهمیدم چقدر دوست شون دارم.لحظه ی خداحافظی و گریه و.:)))))) بابام وقتی دید منو مامان داره اشک مون میاد گفت مردم بچه شون میره خارج کشور اینکارو هم نمیکنن.دلم براشون تنگ میشه.امیدوارم که همه چی خیلی خوب پیش بره و بتونم استفاده کنم از تک تک لحظه هام.

خستگیم که بره میزنم تو کار کنجکاوی و این حرفا.

هستم در خدمت تون D;


یه مدت پیش صفحه

هاتف خوندم،یه چالش برگزار کرده بود فشار روم بود و نمیتونستم شرکت کنم اما امروز متوجه شدم که تایم شرکت در چالش تمدید شده.

راستش من اگر بخوام از اولش بگم که حدودا باید تا فردا صبح بشینم و تایپ کنم.

دلچسبیه آشنایی با وبلاگ اون جایی خودشو نشون داد که کسایی رو پیدا کردم که شاید مثل خودم فکر میکنن،وبلاگ به من قانون رابطه هارو یاد داد.

وبلاگ من رو با خیلیا اشنا کرد.اینجا بزرگ شدم و احساس میکنم اینجا دقیقا شبیه خونمه،خاطرات تلخ و شیرین وبلاگ هم اشک میاره هم لبخند.چهارسال خاطره!

چه کراش هایی که زده نشد،چه گریه ها که پای پنل نکردم،چه فحشایی که به خودم ندادم.

وبلاگ منو به خودم شناسوند،فهمیدم کیم،چی دوست دارم،یه ادمه کتاب نخون رو تبدیل کرد به یه ادمی که هرازگاهی کتاب میخونه و با شوق زیاد کتاب میخره.

تنها کسی که همیشه با من بود وبلاگ بود!

وقتایی که از خودم متنفر بودم و چشمم رو،رو به همه چیز بسته بودم.

اینجا همیشه به من یه فرصت داد و گذاشت که خودمو پیدا کنم.

من اینجا کسایی رو دارم که با عزیزانم در دنیای حقیقی برابری میکنن.

+اگر دوست داشتید شماهم بنویسید.


شانزدهم که نتایج اومده خیلی خوشحال شدم،اونقدر تعجب کردم که به کلی وبلاگ رو یادم رفت!

فکر کنین اولین اولویت تون اوکی شه،خیلی حس خوبی بود،به قول پدرم بعده شادی کردن و جشن گرفتن استرس اومد سراغم و یه مقدار ترس،از اینکه باید با خودم چی ببرم چیکار کنم فلان وسیله فلان چیز.

جای خوب مسئله این بود که یکی دوتا دوست رو اونجا دارم و یه سری اشنا هم دارن همزمان بامن به اونجا میرن،تونستم یه سری اطلاعات راجب شرایط اونجا به دست بیارم.

خدا روی منو دیده بود که شنبه زنگ زدم اموزش پرورش و یکشنبه پاشدم رفتم اونجا،وگرنه یه دردسر اساسی داشتم،وقتی کارای مدرسه تقریبا تموم شد از ته دل خدارو شکر کردم،من نمیدونم چطور میشه واشنا رو ندید،چطور میشه به واشنا معتقد نبود،واشنا تو دله ماست کنار ماست.

یه سری نذر و نذورات داشتم D: یه بخشی شون انجام دادم یه سری ش هم مونده.

اونقده حس خوب از پدرم گرفتم که حد نداشت،خیلی لذتبخش بود،چند مین اونقدر شاد شدم از اینکه مثل اکثر دخترا نباید التماس کنم برای رفتن و به نحوی مهاجرت کردن،شاید یه سری نتونن درک کنن این حس رو،اما من تو چشای یه دختر دیدم وقتی ازم پرسید میذارن بری؟چه غمی داشت.

اینا افتضاحه،افتضاحه که بخوای بری جایی و دلت اونجا باشه اما خانوادت نذارن.

غمم گرفت وقتی غمشو دیدم،غمم میگیره وقتی میبینم نمیتونن اونطوری که میخوان باشن.کاری ازم برنمیاد.

امروز اتاقم جم جور کردم،اون یه سوراخ موش اونقدر خرت و پرت داخلش هست که اگر بخوای اساسی تمیز کنی یه عمر طول میکشه.

قاطی خرت و پرتام یه سری عکس دیدم،چندتا دفتر چندتا دستنوشته و یه عالم خاطره.

اگر فکر میکنین با تغییر مکان خاطرات تو مغزتون همونجا میمونن باید بگم یه مقدار عظیمیش همراهتونه و یه کوچولو اونجا میمونه.

من امروز اشک ریختم احساساتی شدم و گریه کردم،فقط برای دلتنگی که درونم احاطه کرده بود،به ژینو پیام دادم یه سری خاطره گنده از اون داشتم که واسش عکس فرستادم واسه اونم زنده شه :)))) یکم حرف زدیم و بهم گفت قوی باشم،اما من قویم نه؟فکر کنم قوی م،شاید قرار بود با کات کردن و تموم شدن ارتباطم با عزیزام یاد بگیرم تغییر رو قبول کنم یاد بگیرم بزرگ شم و انعطاف پذیر باشم و زود خودمو نبازم.

این پست از اون پست طولانیاس از اونا که شاید دیگه به زودیا نتونم مثل شو بنویسم.

باید کم کم کارای دانشگاه رو انجام بدم خودمو جم جور کنم،چیزیم نمونده تا مهر ماه.

شیرینه زندگی قشنگه تلخیم داره ولی قشنگه.درسته پول ندارم ولی چاله های خودمو یه طوری پر میکنم.D:

علی که استرس منو میدید بهم یه کتاب پیشنهاد کرده بود به اسم "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد"یه کتاب کم قطر،نشستم خوندمش دیدم حق با کتابه باید تغییر کرد باید تغییرا رو دوست داشت.اگر شمام پنیر تون مثل من جا به جا شده بشینین بخونینش شاید کمک کننده بود.

دیروز با ف.ح کلی جاها رفتیم اونقدررر راه رفتیم که حد نداشت یه چیزی حدود،4 ساعت پیاده روی.

وقتی باهم بودیم کلی خندیدیم اما اخراش همش به این فکر میکردم که دیگه نمیتونم با این ادم وقت گذرونی کنم،دلم گرفت،دلم براش تنگ میشه خیلی زیاد!

امیدوارم من فاطمه ژینو و. بتونن با جا به جایی پنیرشون به بهترین نحو کنار بیان :)))))))


این چند روز سفر بودم،یکمی سفرِ طولانی ای بود.

توی ماشین که مینشستم پلی لیست خیلی داغون کننده بود دروغ چرا خیلی گریه کردم از اول سفر تا اخرش هربار یه سری موزیک داغون کننده پلی میشد سخت بود که خودمو نگه دارم.

ما ادما تو زندگیمون خیلی دلیل واسه غمگین بودن داریم،اینگار که مثلا غمارو ارزون تر توی بازار سیاه میفروختن و قبل تولد همه رو خریده باشیم.

اما یه چیزی این وسط هست که میشه کنترلش کرد؛

اونم اینه که دست خودمونه واسه چی غمگین باشیم.

اینارو نگفتم که بگم خب بچه ها من دیگه از غمگین بودن بخاطر نداشتنش دست برداشتم شماها هم میتونین و برید حال کنید که صفحه ی منو میخونین و نجات پیدا کردین!،اینارو گفتم که بگم بچه ها من همه ی اینارو میدونم اما.

امروز به یه سوال برخوردم"بهترین روز زندگیت؟"ناخودآگاه یاد اون سالی افتادم که با ژینو به مناسبت تولد من رفتیم بیرون روی یه چیزی تو مایه های نیمکت نشسته بودیم و من زده بودم به دیوونگی و ادا درمیاوردم جلوی دوربین و اصلا هیچی برام مهم نبود و ژینو میخندید و هی عکس میگرفتیم همون موقع ها بود که؛

اون بهم زنگ زد از قبل بهم گفته بود که کی زنگ میزنه،زنگ زد و تولدم با شیطونی های خاص خودش تبریک گفت.چقدر اون روز حس خوبی داشتم با ادمایی بودم که از ته دل دوست شون داشتم.

اینا همش گذشته اما من از 80 درصد خاطرات گذشته م لذت میبرم.

امروز فکر کردم شاید من عاشق تو نیستم من عاشق خودمم چون: چرا باید وقتی آسمون قشنگ رو میبینم یادت بیوفتم چرا باید وقتی گربه میبینم یادت بیوفتم چرا.،اخه من قبل توام اینارو دوست داشتم پسر!

فقط نمیدونم چرا تموم چیزایی که دوست داشتم اینقدر بی وجدان و لعنتی شدن که منو بی تو فقط ناراحت میکنن.

نه که چون منو یاد تو میندازن دیگه دیدنشون لذت نداشته باشه ها!نه! فقط یه مقداره گنده ای از لذته با غم همراه شده.

این همه تهمتی که ا.م بهم زد قلبم رو نشد،احتمالا به خاطر اینه که قبلا شکسته بود D: {امیدوارم شخص مناسبش رو پیدا کنه اذیتم کرد ولی راضی نیستم کسی اذیت بشه}

میدونی من همیشه دوستت دارم،همیشه،این قانونشه.میتونم بقیه رو هم دوست داشته باشم و اینم قانونشه.اخه میدونی اگر نتونم اینکارو بکنم مسلما عمرم اندازه تایمی میشه که ریشت میزنی و ریشت در میاد!

من ندارمت و کنار اومدن یا نیومدن من با این قضیه برای تو هیچ فرقی نداره.

دارم زندگی میکنم و نیستی و نمیشه باشی پس من بازم زندگی میکنم.

یکی از اون موزیکای داغون کننده رو براتون میذارم،امیدوارم جزو اون دسته ای باشید که هیچ حسی به متن این ترانه ندارن چون درغیر این صورت فقط اشک ها هستن که میان.

طاقت_مهستی


ببینید کی اینجاست!

تو این تایم خیلی اتفاقا افتاد.خیلی وقته پستای عمیر نخوندم شاید به خاطر اینه که نمیتونم زیاد چیزی بنویسم.

" این روزا حالم خوبه"جمله ی غریبی شده بود برام.اما واقعا خوبم.من اوقاتم رو با کلاسای دانشگاه و گوگولم پر میکنم.راضیم.زندگی جدید حس جدید.

مثل گل تو گلدونیم که جاشو عوض کردن :))))))) فقط من گلِ بن سای نیستم.

دوستش دارم و این قشنگ ترین چیز ممکنه.


پست قبلیم پیر نشده بود که حال و هوام عوض شد.

از اون ادمام که وقتی مبلغ قابل توجهی پول خرج میکنم حالم نامیزون میشه و غصه میگیرتم.دست خودمم نیست انگاری! مثلا اگر شمام مثل من به طالع بینی معتقد نباشید،اما برید چک کنید طالع بینی زن متولد اوایل تیرماه! میتونید قشنگگگ شخصیت کوفتیه منو بیارید پیش چشم تون.عجیبه اما دقیقا چیزیه که من هستم.

یه سری اخلاقا هست که مارو از بقیه جدا میکنه اینم یکی از اوناس برای من.

حال بدیای منم دوره ایه و حالا که توجه میکنم میبینم بیشتر پستا رو وقتایی که حالم بد بوده نوشتم و کم پیش اومده بیام بگم اوه همه چی عالیه.و یه چیز دیگه اینکه حالتون بهم میخوره از جمله بندی و طرز نوشتن من؟:))))) تهوع اوره ها!

یکی بود که میگفت: خیلی بده که خوب و بد بودن حال ادم به پر و خالی بودن جیبش ربط داشته باشه.

معلومه طرف وضع مالی نامتعادلی داشته.

امروز که دارم وسایلم جمع میکنم که از خونه برم خوابگاه میفهمم چقدر خوابگاه رو دوست دارمش.


وقتی بعده یه روز عجیب و نسبتا خوب نصف شب یادش میوفتی و مث سگ اشک میریزی و نمیدونی باید چیکار کنی و پناه میاری به وبلاگ :))))

نقش بازی نکن دختر چرا نمیتونی خودت باشی!

حاجی،من ضعف میکنم واسه داشتنت.

من مثل یه قوطی خالی اب معدنیم که انتظار داشتم با چایی داغ پرم کنن.

همینقد مفلوک.


من واقعا یه بچم یه بچه که همش درحال بهونه گیری و ناز اوردنه.گاهی اوقات قولایی که به خودم دادم فراموش میکنم و میزنم زیر همه چی.بعد که نرمال میشم با خودم میگم چرا گریه کردی چرا به خاطر چیزایی که قبل تر ها سرشون با خودت توافق کرده بودی دوباره داری میجنگی؟!

جمله ی پیش پا افتاده ای ست؛
دوستم ندارد :)


گاهی اوقات خیلی ادم توداری میشم،خودمو نگه میدارم چه سخت میگذره اون تایم اخه میدونین من از اون ادمام که باید گریه کنم تا حالم خوب شه باید حرفامو بزنم تا راحت شم اون وقت اگر هیچی نگم و بق کنم یه گوشه بدترین تنبیهِ برام.

ادما از اینکه بشینن رو کاناپه شون و فیلم مورد علاقه شون ببینن بیشتر لذت میبرن تا اینکه بخوان روی یه مبل استخونی مجلسی خشک بشینن و خیره شن به رو میزی و پایه های میز .

این خیلی واضحه.

یکم با خودتون مهربون باشید کسی به غیر خودتون نگران تون نیست کسی قد خودتون نمیتونه دوست تون داشته باشه کسی موندگار نیست.همه یه جایی میگن *و*ل*ش.

از اینکه بخوایم خودمونو بذاریم‌جای بقیه خوشمون نمیاد سختمونه به بقیه هم حق بدیم،از کنار این حرفا ساده رد میشیم اما راستش بهش میگن بی رحمی.


یادم نیست سال پیش این موقع رو!

دلم برای یه چیزایی تنگ شده این حرفا از طرف من معمولیه نه؟فکر نمیکردم اینطوری بشه ولی باز کنار میام.

معلوم نیست با خودم چند چندم،من چی میخوام؟به محض اینکه بفهمم مطمئنا همه چی عوض میشه.سال پیش این موقع هنوز خیلی چیزا داشتم که الان ندارم.

شاید یکیتون بیاد و کامنتی بذاره با این مضمون:《جنبه ی مثبتش رو نگاه کن امسالم یه چیزایی داری که سال پیش نداشتی》اما این حرفا تکراریه!من چیزایی که سال قبل داشتم و الان ندارم رو نیاز دارم و الان مثل یه بچه که از شیر گرفتنش و دیگه نباید سینه ی مادرش مک بزنه پریشونم و آشفته!حالا اگر صد نفر بیان بگن کوچولو این روند زندگی توعه این یه "باید"توی سرنوشت توعه،مگه بچه هه میفهمه؟نه باید بیان فلفلی چیزی بزنن به اون چیزی که میخواد تا یه زخمی بخوره و ازش متنفر شه.

شاید بعد از اینکه "باید"های زندگی منو گذاشتن سرجاش یادشون رفت به چیزایی که از دست دادم فلفل بزنن نمیدونم.

حدود شش روز دیگه تولد یکی از "باید نباشه های زندگیمه"و من خیلی دلم میخواست آرشیو عکسایی که ازش دارم براش زیپ کنم و بفرستم و یه تبریک هم بگم.

اما بعدا که فکر کردم دیدم حاجی کجای کاری طرف از روی حس ترحمی که داشته اومده یه پیامی داده یه تبریکی گفته که سوز ب دلت نیاد بیشتر از این چرا میخوای هم خودتو اذیت کنی هم باز ترحم بخری؟.

خلاصه که منصرف شدم و میدونم امکان نداره اینجا رو بخونه برای همین توی این پست نکبت با زشتی تمام و پوزش؛بهش تبریک میگم بزرگ شدنش رو =) 

کاش عاقل شم همین.


شاید فکر کنید این پست از قبل روی حالت انتشار در اینده قرار گرفته و ساعت سه شب منتشر شده! اما در حقیقت من بیدارم و خیلی خسته و بهم ریخته و کسل،پلک چشم راستم میپره و هردو چشمم میسوزه کمرم درد میکنه و دلم میخواد جوری خودمو تو پتو بپیچم که اگر کسی از بیرون اومد فکر کنه ی جانور بی مهره که تازه خلق شده اون زیر خوابیده.

من خیلی ادم سمجی هستم،این چیزی نیست که همیشه صدق کنه اما گاهی وقتا  این خصوصیت رو در خودم میبینم.مثلا همین امشب که رو به مرگم از خستگی اما دست نمیکشم که سیستم خاموش کنم.به زودی امتحانات ترم شروع میشن و میشه گفت همین الان هم شروع شدن و من شدیدا احساس ترس میکنم.شاید دلیل اصلی که امشب این همه خودمو خجالت زده کرده و نمیذارم که استراحت کنم و دارم sql server و visual studio رو از اول نصب میکنم همین باشه.

بیشتر از هرچیزی دلم میخواد خوب عمل کنم.

برام بگید اوضاع این روزای شما چه شکلیه؟


با وجود اتفاقایی که اخیرا افتاده واقعا چیزی برای گفتن نمیمونه!

کامنتاتون همیشه حال منو خوب کرده،یه نمونه بامزه و عجیبش؛

اون دوست ناشناسی که بدون هیچ راه ارتباطی برای بنده چیزی شبیه اینکه "دریک روز سه تا امتحان داره و چیزی نخونده ولی همه رو پاس میکنه"نوشته.

"شخص شخیص" تو قوی و محکمی،اگر راه ارتباطی هم داشتی بهتر بود =)


این پست پایان مجموعه پست هایی با عنوان هایی که من رو هم گاهی گیج میکردن،هست.

از 1_1 شروع و هر پارت فقط تا 10 ادامه داشت و میرفت سراغ عدد بعدی.و من این بازه رو تا 20 ادامه دادم یعنی یه چیزی حدود 200 تا پست.

میدونم که این پست حتی شمارو هم گیج کرده ولی خب من ترجیح دادم بگم که حداقل گیج کننده تر از این نشه.

قاطیه این پسته گیج کننده میخوام از مسائلی حرف بزنم که اونقدر گیج تون کنه که واقعا برای خوندن ادامه پست تحمل نداشته باشید.

من مدتی هست که با یه ادم جدید اشنا شدم اون جالب بود و در نگاه اول یه چیز معمولی مثل بقیه و حتی باید بگم چندماهی هست رفتارام عجیب شده و خودمم خوب حسش میکنم.من عجیب غریب تر از قبل شدم انگار که سنگ هایی که قبلا جلوی پای خودم برای اینکه اجازه بدم نظرم نسبت به یه شخص جلب شه رو برداشتم.البته مزخرف و محتاط بودن توی رگ های من تا ابد جریان داره.

امیدوارم بتونم به یه درک درست از روابط برسم.شما چی فکر میکنید واقعا هورمونا حال ادمو بهم میزنن یا فکر میکنید عشق واقعی رو ندیدم!دیدگاهم نسبت به عشق فقط همون هورموناس و تمام.در واقع نمیدونم از کی اینقدر گستاخ تر شدم و هیچ ترسی ندارم از بابت اینکه امکان داره صفحه م رو کسایی بخونن که دلم نمیخواد.فکر کنم از همون اولین باری که قید ابروداری و خویشتنداری و رو توی وبلاگ زدم شروع شد.حرفای نگفته که جمع میشن دیگه نمیشه بهشون گفت یه عالم حرفِ نگفته!با کلی چیز دیگه خودشونو قاطی میکنن و میشن ترس تنفر تنهایی.حواستون به خودتون باشه.نمیتونم بگم خیلی وقته محتوایی که به اشتراک میذارم بی ارزشه،چون به این معناس که قبلا با ارزش بوده و حالا بی ارزش شده در صورتی که همیشه همین بوده،در عین بی ارزش بودن برای شما من رو خوب میکنه مثل یه خاطره ای که شما امکان داره از کراش تون داشته باشید و هرازگاهی با عشق بهش فکر کنید ولی من نه چیزی ازش میدونم نه میخوام که بدونم در عین با ارزش بودن بی ارزش بودن.


امروز خوب یادم اومد دوران تنهاییم رو!همش با خودم میگفتم چرا زدم یزد؟چرا میخواستم برم یه جایی دور از خونه؟فراموش کرده بودم چه حالی داشتم،به کلی از یاد برده بودم اوضاع زندگیم رو =) زندگی من زمانی که داشتم تصمیم میگرفتم از اینجا برم یکم با زمانی که از اینجا رفتم فرق داشت،نمیشه گفت یکم چون مقدارش خیلی زیاد بود،من تنها بودم تنها توی حال خودم با کلی حال بد و فکرای منفی و افتضاح.

من توی خوابگاه تنها نیستم!من توی خوابگاه یه آدم دیگم هرچقدرم که سخت بگذره خوابگاه تنهایی رو از من گرفته و حالا دارم میفهمم چقدر عاقلانه تصمیم گرفتم،من منِ  درونم خسته بود و گریون از ادمای اطراف.

گاهی وقتا باید یه تلنگر بخوریم تا شکرگزار و متشکر از تصمیمات گذشته خودمون باشیم!

وبلاگ واقعا منو زنده نگه داشته همین و بس.


قریب به یازده ماه گذشت و من حالا تمومش کردم!

باید دستی به سر و روی اتاق بکشم و یه چندتا کتاب نخونده بردارم :)))

"خودت باش دختر" رو چندباری توی خوابگاه برش داشتم و چند صفحه خوندم اما امروز بلاخره دست از تنبلی کشیدم،کتاب خوبی بود،بیشتر میشه گفت به درد مامانا میخوره اما برای خانومای جوانی که خیلی چیزهایی که نویسنده بهشون اشاره میکنه تجربه نکردن هم خیلی کمک کننده س.

محتوای شیرین و صادقانه.نگاه واقع بینانه به زندگی!و در آخر زندگی بدون نقصی وجود نداره!

 

فقط خودتان هستید که قدرت تغییر زندگی تان را در دست دارید.»

کافیه فقط همین رو درک کنیم.


وقتی به این فکر میکنم که قراره یه مدت دیگه بیام آرشیو رو ببینم و بزنم روی "خرداد 98"ذوق میکنم،اصلا فکر کردن به بعدِ خرداد لذت بخشه،نه؟

برخلاف چیزی که همه میگن از تایمی که میرم سرکار بهتر به کارام میرسم و زندگیم جم و جور شده.
چندشب پیش دوسه فصل از کتاب"خودت باش دختر(صورتت رو بشور دختر)"خوندم به نظر جالبه.
فکر کنین سرکار برید و درس بخونین و کتاب هم بخونین و فیلم هم ببینید!در عین بی برنامه بودن با برنامه جلو رفتن.
خفن و غیر قابل پیشبینی.
+امشب یا هر شب یا حتی هر روز دیگه ای سیب زمینی سرخ کنید و آویشن بریزین روش و یاد من بیوفتید لطفا!

عنوان زیاد مرتبط به پست نیست و داد دل منِ چون واقعا نوشتن یه عنوان خوب برای پست ها چیزیه که یادم رفته.

کتاب"عطیه برتر"از پائولو کوئلیو امروز تموم کردم.

یه مقداری حس میکردم قبلا خوندمش حسی بهم میداد که موقع خوندن کتاب"پدران،فرزندان،نوه‌ها"داشتم.

برشی از کتاب:

《چرا دلمان میخواهد تا ابد زنده باشیم؟زیرا امیدواریم در آینده کسی خواهد آمد که ما از دل و جان دوستش داشته باشیم.چون میخواهیم روز دیگری در کنار کسی که دوستش داریم زندگی کنیم.چون میخواهیم کسی را پیدا کنیم که لیاقت عشق واقعی مارا داشته باشد و بداند چطور عشقی که سزاوارش هستیم به ما بدهد.

به همین علت،وقتی کسی احساس میکند،هیچکس دوستش ندارد،دلش میخواهد بمیرد و تا وقتی که اطرافیانش اورا دوست دارند، زندگی خواهد کرد.

چون زندگی کردن یعنی عشق ورزیدن.》.

+تایم خالی و منم و کلی کتاب نخونده =)

شماها برام بگید که دارید چیکار میکنید؟


یادم نیست چند روز پیش شروعش کردم. کتاب"موش‌ها و ادم‌ها"رو میگم.ولی امشب یعنی همین الان تموم شد.غم انگیز و غم انگیز و غم انگیز.

دلم میخواد به بهانه غم انگیز بودن کتاب یه مقدار گریه کنم اما نشد.

کارای عقب افتاده م این چندروز انجام دادم یه سری دیگه هم مونده که قبل از تموم شدن این هفته روال میشن.

نمیدونم اگر کتاب های نخونده شده ی توی قفسه هام نبود باید چیکار میکردم.


حس عجیبی دارم قسم به مقدسات که انگار نه انگار بهاره.

بهارهستا شکوفه و گل و قشنگی هست اما بهار نیست.

سال پیش این موقع ها داشتم لیست میکردم کتابایی که خوندم با غرور به لیست نگاه میکردم و میگفتم سال بعد از اینم پر پیمون تره!دریغا که امسال خجلم.

موش ها و آدم ها

عطیه برتر

خودت باش دختر

کجا ممکن است پیدایش کنم

هی از خودم میپرسم واقعا؟تهی واقعا؟همینقدر؟دیگه شده،کنکور و شلوغ بازیای احساسی و دانشگاه و امتحانا مجال نداد.

کتاب درسی زیاد خوندم اونا حیف حساب نیست D: 

چالش #قول_سال_نو هم به دعوت دوستان :

راستش امسال میخوام روی بهبود خُلق و عزت نفسم کار کنم و بیشتر با خودم اشنا شم،کتابای نخونده م رو تموم کنم.

روابطم مدیریت کنم و از زندگی لذت ببرم =)

راستی تا فراموش نکردم اینم شعری با صدای خش خشی من در پایان پادکست شماره 15 هاتف عزیز میتونید در صورت تمایل پادکست رو گوش کنید :)

خلاصه که امیدوارم از تمومی مشکلات زندگیمون نجات پیدا کنیم و حالمون خوب شه.

امسال قشنگ باشه براتون.


دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.

من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.

امروز نزدیکای ظهر از خواب پاشدم یه مقدار چیزی شبیه صبحونه خوردم و ادامه ی کتاب رو شروع کردم.

کتاب همین چند دقیقه پیش تموم شد.

ایجاد احساساتی غریب و دلهره آور!

من رو به یاد یه کتاب انداخت،کتابی که وقتی نوجوون تر بودم از شوهر خاله ی خودم قرض گرفتم کتابی عجیب،اون کتاب رو کامل نخوندم یادمه فقط برای اسمش اونو قرض گرفتم!مطمئن نیستم احتمالا اون کتاب اسمش"دختر شاه پریون"بود از یه نویسنده ی ایرانی که امروز با سرچ متوجه شدم اسمش"مهدی اعتمادی".

توی عالم بچگی دوست داشتم که کتاب بخونم اما کتابا برای من سنگین بودن و حوصله م نمیداشت کلمات گنده گنده رو بفهمم،و کسی هم نبود که بهم بگه اینو نخون بیا اینو بخون!

ادمای اهل کتاب دور و برم زیاد نبود،شاید الان با خودتون بگید قضیه چیه؟اصلا مگه قرار نبود راجب بوف کور بنویسه!راستش بوف کور بهانه س خیلی وقته که میخوام بیام و بنویسم اما نمیشد یعنی میومدم توی پنل و کلی مینوشتم بعد با خودم میگفتم که چی؟اینا چیه؟سریع هم پاک شون میکردم و لپ تاپ خاموش میکردم و میرفتم.

داشتم میگفتم،پدرم وقتی جوون بوده نسبتا اهل مطالعه بوده از کتابایی که توی طاقچه ی اتاق از جوونیاش مونده مشخصه،مادرم اما نه زیاد جدیدا چرا کتاب میخونه و دوست داره اما قبلا نه.اون وقتا که میرفتم خونه ی خالم یه کتابخونه جم و جور داشتن واسه خودشون با خودم میگفتم چقدر خوبه اما برای داشتنش تصوری نداشتم داشتن یه کتابخونه کوچیک برای خودم،کلا تو بچگی هم ذهنم و ارزوهام محدود بود به چیزای بزرگ فکر نمیکردم همیشه سردستی ترین موارد پیش نظرم بود.

حالا راجب "بوف کور"راستش من از این کتاب ترس برم داشت اولین بار بود که کتابی از"صادق هدایت"میخوندم.بهتون گفته بودم که نوشته های نویسنده های ایرانی منو گیج و سردرگم میکنن و لذتی که باید برام به همراه ندارن.

این کتاب خالی از لطف نبود.در عین اینکه احساسات عجیبی در ادم زنده میکنه و با توجه به اینکه من همیشه موقع کتاب خوندن انگار که دارم فیلم میبینم تاثیر عمیقی روی حسم گذاشت.

بارها و بارها گفتم که نوشتن من راجب کتاب صرفا برای خودمه که بمونه و شاید یه روزی به کارم بیاد،و شاااید یه نفر مطلبی که نوشتم بخونه و ترغیب بشه به مطالعه!،من نه نقد بلدم نه بررسی.چیزی که از ذهنم میگذره مسلما نمیتونم کامل و تمیز ارائه بدم.همین.

دلتون خواست برید و یه کتاب دست بگیرین حال منو که خیلی عوض میکنه شاید شماهم.

برش از کتاب:

آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟»


دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.

من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.

امروز نزدیکای ظهر از خواب پاشدم یه مقدار چیزی شبیه صبحونه خوردم و ادامه ی کتاب رو شروع کردم.

کتاب همین چند دقیقه پیش تموم شد.

ایجاد احساساتی غریب و دلهره آور!

من رو به یاد یه کتاب انداخت،کتابی که وقتی نوجوون تر بودم از شوهر خاله ی خودم قرض گرفتم کتابی عجیب،اون کتاب رو کامل نخوندم یادمه فقط برای اسمش اونو قرض گرفتم!مطمئن نیستم احتمالا اون کتاب اسمش"دختر شاه پریون"بود از یه نویسنده ی ایرانی که امروز با سرچ متوجه شدم اسمش"مهدی اعتمادی".

توی عالم بچگی دوست داشتم که کتاب بخونم اما کتابا برای من سنگین بودن و حوصله م نمیذاشت کلمات گنده گنده رو بفهمم،و کسی هم نبود که بهم بگه اینو نخون بیا اینو بخون!

ادمای اهل کتاب دور و برم زیاد نبود،شاید الان با خودتون بگید قضیه چیه؟اصلا مگه قرار نبود راجب بوف کور بنویسه!راستش بوف کور بهانه س خیلی وقته که میخوام بیام و بنویسم اما نمیشد یعنی میومدم توی پنل و کلی مینوشتم بعد با خودم میگفتم که چی؟اینا چیه؟سریع هم پاک شون میکردم و لپ تاپ خاموش میکردم و میرفتم.

داشتم میگفتم،پدرم وقتی جوون بوده نسبتا اهل مطالعه بوده از کتابایی که توی طاقچه ی اتاق از جوونیاش مونده مشخصه،مادرم اما نه زیاد جدیدا چرا کتاب میخونه و دوست داره اما قبلا نه.اون وقتا که میرفتم خونه ی خالم یه کتابخونه جم و جور داشتن واسه خودشون با خودم میگفتم چقدر خوبه اما برای داشتنش تصوری نداشتم داشتن یه کتابخونه کوچیک برای خودم،کلا تو بچگی هم ذهنم و ارزوهام محدود بود به چیزای بزرگ فکر نمیکردم همیشه سردستی ترین موارد پیش نظرم بود.

حالا راجب "بوف کور"راستش من از این کتاب ترس برم داشت اولین بار بود که کتابی از"صادق هدایت"میخوندم.بهتون گفته بودم که نوشته های نویسنده های ایرانی منو گیج و سردرگم میکنن و لذتی که باید برام به همراه ندارن.

این کتاب خالی از لطف نبود.در عین اینکه احساسات عجیبی در ادم زنده میکنه و با توجه به اینکه من همیشه موقع کتاب خوندن انگار که دارم فیلم میبینم تاثیر عمیقی روی حسم گذاشت.

بارها و بارها گفتم که نوشتن من راجب کتاب صرفا برای خودمه که بمونه و شاید یه روزی به کارم بیاد،و شاااید یه نفر مطلبی که نوشتم بخونه و ترغیب بشه به مطالعه!،من نه نقد بلدم نه بررسی.چیزی که از ذهنم میگذره مسلما نمیتونم کامل و تمیز ارائه بدم.همین.

دلتون خواست برید و یه کتاب دست بگیرین حال منو که خیلی عوض میکنه شاید شماهم.

برش از کتاب:

آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟»


مدتیه که نه میتونم بخونم نه بنویسم و نه مثل ادم بخوابم.شبا خیلی با خودم کلنجار میرم اما بی فایده س همش افکار مزاحم، چیزایی که طول روز هم دست از سرم برنمیدارن.الان که دارم مینویسم میزم روبروی آینه س و طبق عادت هرچند دقیقه خودم رو تماشا میکنم.

هفته ی گذشته و هفته ی قبل ترش،طولانی ترین زمان استفاده مکرر در عمر این لپ تاپ محسوب میشن،گودال چشمام هم به همین دلیل عمیق تر شده.

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد ادمای گذشته میکنم.خیلی کار برای انجام دادن دارم اما مغزم میگه هی تو!بیا باهم یه کاری بکنیم که حالتو خراب میکنه و منم انگار که از خدام باشه میرم و یه بسته ذرت بو داده برمیدارم و با مغزم میشینیم روی کاناپه و فیلم بدبختی هام در این چند سال رو نگاه میکنیم.تازه وقتی کارش با من تموم میشه و میره گاهی پیام میفرسته که هی راستی!اون تیکه فیلم رو یادته؟لعنتی عجب گندی زدی!.

کتابایی که دست میگیرم تا بخونم طلسم شدن و با خونده شدن 30 40 صفحه برمیگردن به سرجای قبلیشون.

شما چیکار میکنید؟بهم بگید.


خواستم آرشیو رو تمیز کنم،اولین پست رو دیدم و باز فهمیدم وبلاگ تنها جاییه که حالمو خوب میکنه.

نداشتن کسی که توی حال بدتون بهش پناه بیارید سخته نه؟یهو چشم باز میکنی میبینی نزدیک ترین ادما بهت شدن دورترینا اونقده دور شدن که دستت که هیچ پیامتم بهشون نمیرسه.تو به اندازه پوست سیبِ سبزی که اول صبح بعد از بیدارشدن از خواب با بی حوصلگی از یخچال برمیدارن و گاز میزنن هم توی زندگیشون دخیل نیستی.

ولی اشکت نریزه خودتو پیدا کن میون این همه غم،خودتو بکش بیرون تویی که میتونی خودتو نجات بدی فقط تو.


صحبتی ندارم، جمعه شاید برام روز بزرگی باشه نمیدونم.

چیزی نمیخوام بگم بعدا حتما میام 

درباره رهگذر عوضی پست قبل هم بگم که به حسام ایمان آوردم :))))))))) 

واشنا تو همیشه بامن بودی و مواظبم، هیچ وقت تنهام نذار.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها